ماه من

آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را احساس می کنم ،

آنگونه عاشقم که نیستان را یکجا هوای زمزمه دارم ،

آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است ،

زیبا ، چشم تو شعر ، چشم تو شاعر است ،

من دزد شعرهای چشم تو هستم زیبا،

از من مگیر چشم .

ای معشوقه نادیده من؛دفترم را باز کردم تا بنویسم

 

از نگاه همیشه منتظرم؛ ازچشمان بارانیم

 

از بوسه  های نشکفته ام

 

بنویسم برایت از ترسم؛ترس از  بی تو ماندنم

 

بی تو رفتن؛ بی تو گفتن وبی تو خواندن

 

بنویسم برایت از نغمه های شبانه

 

غم در کنج غزل تنهایی ام

 

بنویسم برایت از معنای زندگی و از اینکه

 

من زندگی را در کنار تو معنا میکنم

 

زندگی رو برای تو سرودن معنا میکنم

 

 من زندگی رو در خروش چشمان نیلگونت معنا میکنم

 

من زندگی ررا در اغوش تو بودن معنا میکنم

 

معنای زندگی معنای بوسه های اتشین عشق است

 

 زندگی که فقط باتو معنا میگیرد.

 

 

معراج

این مثنوی حدیث پریشانی من است

بشنو که سوزنامه ویرانی من است

امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام

بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام

گفتی غزل بگو -غزلم-شور و حال مرد

بعد از تو حس شعر فنا شد خیال مرد

گفتم مرو که تیره شود زندگانیم

با رفتنت به خاک سیه میکشانیم

گفتی زمین مجال رسیدن نمیدهد

بر چشم باز فرصت دیدن نمیدهد

وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است

معیار مهرورزی مان سنگ بودن است

دیگر چه جای دلخوشی و عشقبازی است ؟

اصلا کدام احمق از این عشق راضی است ؟

این عشق نیست فاجعه قرن آهن است

من بودنی که عاقبتش نیست بودن است

حالا بحرفهای غریبت رسیده ام

فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام

حق با تو بود از غم غربت شکسته ام

بگذار صادقانه بگویم که خسته ام

بیزارم از تمام رفیقان نا رفیق

اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق

تن را به ابتذال نبودن کشانده اند

روح مرا به مسند پوچی نشانده اند

تا این برادران ریا کار زنده اند

این گرگ سیرتان جفاکار زنده اند

یعقوب درد می کشد و کور می شود

یوسف همیشه وصله ناجور می شود

اینجا نقاب شیر به کفتار میزنند

منصور را هرآینه بر دار میزنند

اینجا کسی برای کسی کس نمی شود

حتی عقاب در خور کرکس نمی شود

جایی که سهم مرد بجز تازیانه نیست

حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست

ما میرویم چون دلمان جای دیگر است

ما میرویم هر که بماند مخیر است

ما میرویم گرچه ز الطاف دوستان

بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است

دلخوش نمیکنیم به عثمان و مذهبش

در کیش ما ملاک مسلمان ابوذر است

ما میرویم مقصد ما نامشخص است

هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است

از سادگیست گر به کسی تکیه کرده ایم

اینجا که گرگ با سگ گله برادر است

ما میرویم ماندن با درد فاجعه است

در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است

دیریست رفته اند امیران قافله

ما مانده ایم غافل پیران قافله

بر درب آفتاب پی باج میرویم

ما هم بدون بال به معراج میرویم

روز مرگ من نزدیک است

 

می نویسم ، می نویسم از تو

تـا تن کــاغــذ مـن جـــــا دارد

با تو از حادثه هـا خواهـم گفت

گریه ....

 این گریه اگر بگذارد

 

وقتی که خورشید به پیشواز شب می رود

 

و کوچه از آخرین عابر تهی می شود ،

 

من با کوله باری از غم و درد می روم

 

و تو را با تمام خاطرات دیرین

 

در میان کوچه های ساکت شب تنها میگذارم

 

اما بدان نبض خاطرم هر لحظه به یاد تو می تپد

 

روزهایم را چون رویایی بی معنا به دیوار نیستی کوبیده ام

 

نمیدانستم که جسد خونینشان را باید در قلبم دفن کنم

 

چند وقتی است نگاه ها سنگین شده است

 

هر کس از کنار من رد میشود

 

با ناخن هایش روحم را خراش می دهد

 

دیگر نمی خواهم سنگینی نگاه را احساس کنم

 

من همیشه از سکوت گریزان بودم ،

 

 سال ها است که سکوت کرده ام

 

و اینک ترس من را تکان می دهد

 

 و من پیوسته به عقب بر میگردم

 

و از خود این سوال را بارها پرسیده ام

 

که آیا من راه را عوضی آمده ام ؟

 

روزی که حرف ها خاتمه یافت ؟

 

 روز مرگ من نزدیک است !

 

 

عشق نادیده من

           

 

 

اگر همه کلمه ها با من قهر کنند

 

 اگر هیچ خودکاری با من همراه نشود

 

 اگر شب ستاره هایش را از من پنهان کند

 

 اگر ماه دیگر قدم در اتاقم نگذارد

 

 اگر درختها و گلها عطرشان را از من دریغ کنند

 

 تاب می آورم و صبوری پیشه می کنم

 

اگر آسمان جای خود را با زمین عوض کند

 

 اگر دریاها سنگ شوند و کوه ها آب

 

 اگر جنگلها یخ بزنند

 

 و پرنده ها بالهایشان را در بیشه های ناپیدا جا بگذارند

 

 و پرواز چیز غریبی بشود

 

 عنان صبر را از دست نمی دهم 

 

نمیدانم اگر یک روز صبح چشم هایم را

 

 به امید دیدن تو نشویم چه باید بکنم

 

نمیدانم اگر تو را نبینم باز هم این باغچه کوچک

 

 این پونه هاوریحانها و

 

 اینه کوچکی که روی تاقچه است زیبا جلوه میکند

 

نه بی تو قطار هایی که در باران می گذرند

 

قطعات عمر مرا باخود می برند

 

ایا پلکان کهنه روزی مرا به تو خواهند رساند

 

ایا این حصار  دیوانه سر انجام کنار می رود

 

ایا من پراکنده شدن نور را د شبستان خیام خواهم دید

 

دور از تو لبها و لبخند.چشمو تماشا   زیبا نیست

 

دور از تو دفترچه خاطرات من خواندنی نیست

 

اگر تو نبودی و عشق نبود از چه چیزی باید می نوشتم

 

جهان با عشق تو دیدنی  می شود

  

" ای که به یاد تو خوابهایم پر از تمشک و رنگین کمان است!

 

 حتی اگر به اندازه یک سر سوزن دوستم داشته باشی

 

هرگز از تو جدا نخواهم شد "

 

 

دوستت دارم ای امید زندگی ام

 

 

ساعت هاست که در فکر توام

توی این خلوت تاریک و خموش

قلمی در دستم که به غمگینی من افسرده ست

و من اینجا تنها به تو می اندیشم

به تو که دورترین عشق و امیدی بر من

به تو که حسرت یک دیدار را بر دلم حک کردی

شاید این من غلطم یا غلط پندارم

که مرا می خواهی

اما تو بدان عشق  نادیده من

من همیشه دوستت دارم.....


 

دلم گرفت

 

امشب می خو اهم با کلمات تو رو نقاشی کنم

حواست به عبور ثانیه ها هست؟!!

لحظه ها بوی باران می دهند ...

و در امتداد این دلواپسی ها باز هم من و تو , ما ....

امشب تمام منظره های کوچه خیالم را به منظره چشمانت باز میکنم

ماه من

امشب قاصدک خبری هستم !!

آمده ام دعوتت کنم به مهمانی !

به پایان گریه ها و آغاز آبی ترین لبخند ها ...

به احترام بودنت ...

آمدنت ...

حوالی چشمانم مهمانی میگیرم

قطره های اشکم

گونه هایم را فرش راهت کرده اند

قلبم دستانم را به یاری گرفت

تا طوماری را بنویسد

و به یمن آمدنت تقدیمت کنند

که در آن تک تک سلولهایم

 مهربانیت را ارج گذارده اند

و عهد بسته اند

همه امضا کردند

امضا ها را کنار هم گذاشتند

این شد :

دوستت دارم

.

.

امشب به یاد تک تک ِ شب ها دلم گرفت

در اضطراب کهنه ی غم ها ، دلم گرفت 

انگار بغض تازه ای از نو شکسته شد

در التهاب ِ خیس ِ ورق ها ، دلم گرفت !

از خواندن تمام خبر ها تنم بسوخت ...

از گفتن تمام غزل ها دلم گرفت ...

در انتظار تا که بگیرم خبر ز تو ...

در آتش ِ گرفته سراپا... دلم گرفت !

متروکه نیست خلوتِ سرد دلم ولی

از ارتباطِ مردم ِدنیا دلم گرفت !!

یک رد ِ پا که سهم ِ من از بی نشانی است!

از رد ِ خون که مانده به هر جا ، دلم گرفت

اینجا منم و خاطره هایی تمام تلخ

اقرار میکنم درآمدم از پا ... دلم گرفت ...

می خواستم ببوسمت از این دیار دور

می خواستم ببوسمت اما دلم گرفت

نه اینکه فکر کنی دل ، از تو کنده ام ! 

یا اینکه از محال ِ تمنا دلم گرفت ! 

از لحظه ای که هق هق ِ هر روزه ی مرا

بگذاشتی به روی دو لب ها ، دلم گرفت

از لحظه ای که هر دو نگاهم اسیر شد

در امتداد هیچ ِ قدم ها دلم گرفت

از لحظه ای که خیس شدم در خیال تو

آن دم که تنگ شدند نفس ها دلم گرفت

ازین که باز تو نیستی کنار من

ازین که باز خسته و تنها ... دلم گرفت

می خواهمت که بار  ِ دگر گرم تر ز پیش

می خواهمت ببوسمت اما دلم گرفت !

تکرار می کنم این سطرهای کهنه را ...

تکرار می کنم که خدایا !! دلم گرفت !

 

چگونه فراموشت کنم تو را ...

 

چگونه فراموشت کنم تو را

که از خرابه های بی کسی به قصر سپید عشق هدایتم کردی.

عاشقی بی قرار و یاری باوفا برای خویش ساختی.

آهو بره ای شدی که دوستی گرگ را پذیرفتی

و برای اشکهای او شانه هایت را ارزانی داشتی

و با صداقت عاشقانه ات دلش را به دست آوردی.

چگونه فراموشت کنم تو را

که سالها در خیالم سایه ات را می دیدم

و طپش قلبت را حس می کردم

و به جستجوی یافتنت به درگاه پروردگار دعا می کردم.

که خدایا پس کی او را خواهم یافت؟

چگونه فراموشت کنم تو را

که همزمان با تولدت در قلبم همه را فراموش کردم.

برایم تمامی اسمها بیگانه شدند و همه خاطرات مردند.

دستم را به تو می دهم.

قلبم را به تو می دهم.

فکرم را نیز به تو می دهم.

بازوانم را به تو می بخشم

و نگاهم از آن توست و شانه هایم که نپرس.

دیگر برای من غریبه اند و تمامی لحظات تو را می خواهند

و برای عطر نفسهایت دلتنگی می کنند.

چگونه فراموشت کنم تو را

که قلم سبزم را به تو هدیه کردم

که حتی نوشته هایت همرنگ نوشته هایم باشند.

پیشترها سبز را نمی شناختم.

بهتر بگویم با سبز رفاقتی نداشتم.

سبز را با تو شناختم

و دلم می خواهد که به یاد تو همیشه سبز بنویسم.

اما تا بیایی زرد می نویسم

دلت را به من بده.

فکرت را به من بده.

سرت را روی شانه هایم بگذار.

بیا عطر کلماتت را میان هم تقسیم کنیم....

 

 .

..

نمیدانم چه می خواهم بگویم

دلم خیلی گرفته نازنین

 قد همه روزایی که ازت دورم 

 قد همه روزا و شبایی که چشم انتظار یه کلمه ازت بودم و هستم

اینقدرکه یه بهونه کوچیک کافیه تا چشمام ببارن

خواستم اینجا از غم ننویسم 

همه از عشق و امید بنویسم

از خوبیهات از امیدی که بودنت بهم میده

اما ....

دوباره دست به قلم می برم  نمی دانم چرا تمام و جودم را تمام احساسم

 را تمام قلبم را تمام هستی ام را نثارت می کنم

من هیچ نمی دانم !

نمی دانم دلم گمشده است یا آنکس که دل به او سپردم ؟!

نمی دانم عشقم را گم کرده ام یا معشوقم را ؟!

نمی دانم عاشقم یا معشوق ؟!

نمی دانم خدا مرا دل داد تا بتو ببندم

 یا تو را داد تا دلم را از بن بر  کَنی !؟

نمیدانم خدا مرا چشم داد تا بر راهت گذارمش

 یا راه داد تا چشمانم ....

من هیچ نمی دانم !!

حتی نمی دانم کیستم ؟ کجایم ؟ چرا هستم ؟ و چگونه باید باشم ؟

و ...

دردناکتر و شگفت آورتر اینکه چرا و چگونه اینهمه تاب آورده ام ؟!

 .

.

.

برای تک ستاره قلبم

بازم می نویسم 

تا روزی که قلبم توی سینم میزنه

از تو که معنی همه خوبیهای دنیایی برام

تنها ستاره  آرزوهام

مهربانم

 می خواهم در کنار تو باشم

 تا تو را درک کنم

 می خواهم در کنار تو باشم

 تا همراه تو بخندم

 می خواهم در کنار تو باشم

 تا همراه تو گریه کنم

                                        می خواهم در کنار تو باشم

                                        تا با تو حرف بزنم

                                        می خواهم در کنار تو باشم

                                        تا همراه تو فکر کنم

                                        می خواهم در کنار تو باشم

                                        تا با تو برای آینده برنامه ریزی کنم

تو همانی هستی که میشود با تو بود

                                              با تو ماند

                                              با تو خود را ساخت

                                              با تو دوست داشتن را معنا کرد

                                              با تو زندگی را ساخت

                                              با تو با هم بودن را فهمید

        تو بهترین معنای تکاملی

                                              تو زیباترین واژه ی بودنی

                                              تو کاملترین کاملی

 تو همانی هستی که میشود با او به تکامل رسید

تو نه گلی ، نه ماهی و نه هیچ چیز دیگر

                                             تو خودت هستی

                                             تنها بهترین

                                             تنها آرامش

                                             تنها مهربان

                                             تنها زیبای من

 تو همانی هستی که خودت تنها بهترینی

                                             آری ، تو تنها خوب دنیایی

 

 تو نه گلی ، نه ماهی و نه ستاره و نه هیچ چیز دیگر

                                            تو بهترین احساس دنیایی

                                            تو بهشتی

                                            تو طراوتی

                                            تو بارانی

 تو همانی هستی که میشود زیبائیهای بیشتری را در تو دید

                                            آری تو زیباترین ِ زیبائیهایی

 

و من با توأم

                  تا همیشه

                                تا آخر

                                         تا انتها

                                                 تا قیامت

                                                 تا بهشت

                                                 تا هر کجا که انتهاست

                                                 تا آخرت

                                                 آری ، من با توأم

.

.

.

من .....

و این منم بی آنکه بدانی کجایم یا چگونه ام،

پرواز و تنهایی.

 شب و خورشید.

من و آرزو.

 واژه ها چه غریب در من پرسه میزنند

بی آنکه بدانند من خود تنها یک گوشه از یک واژه ام

نه چیزی بیشتر و نه شاید کمتر.

 من گمگشته ترین آرزو در خیال مبهم یک واژه ام.

 مرا فراموش کنی یا نه،

مرا شروع پنداری یا نه،

 مرا باور کنی یا نه،

 من هستم.

 در خیال تو،

 در میان همه خاطرات فراموش شده تو،

 در میان همه آرزوهای محال تو،

 در میان خوابهای دم صبح،

 در میان همه جستجوهای تو برای یافتن چیزی به نام هیچ،

 در میان همه آنچه که باید و نباید تو،

من پرسه میزنم.

تنها با امید اینکه روزی فقط احساسم کنی

 نه بیابیم و نه ببینیم

 فقط باورم کنی...

.

.

.

 یکی را دوست دارم !

 آری ، یکی را دوست میدارم ،

 آن را احساس کردم در قلبم

او همان ستاره درخشان آسمان شبهای دلتنگی و تیره و تار من است

او همان خورشید درخشان آسمان روزهای زندگی من است

یکی را دوست میدارم

آری ، او همان مهتاب روشن بخش شبهای من است

 قلبم او را دوست میدارد و من هم تسلیم احساست پاک قلبم میباشم

یکی را دوست میدارم ،

همان فرشته ای که در نیمه شب عشق به خوابم آمد

و مرا با خود به دشت دوستی ها برد…

او همان فرشته ای است که با بالین سفیدش مرا به اوج آسمان آبی برد

و مرا با دنیای دوستی و محبت آشنا کرد…

 یکی را دوست میدارم ،

همان کسی که هر شب برایم قصه لیلی و مجنون در گوشم زمزمه میکرد

 و مرا به خواب عاشقی می برد …

یکی را دوست میدارم ،

 همان کسی که مرا آرام کرد و معنی دوستی را به من آموخت…

اینک که من با او هستم معنی واقعی دوست داشتن را فهمیدم …

 او مثل ابر بهار زود گذر نیست ،

 او برایم مانند یک آسمان است که همیشه بالای سرم می باشد…

آسمانی که زمانی ابری می شود

چشمهای من هم از دلگیری او بارانی می شود…

 آری ، تو برایم مانند همان آسمانی…

یکی را دوست میدارم ،

او دیگر یکی نیست او برایم یک دنیا عشق است…

 پس بمان ای کسی که تو را دوست میدارم ،

 بمان و تسلیم احساسات پاک من باش…

می خواهم با تو تا آخرین نفس بمانم....

 می مانم تا زمانی که خون عشق در رگهای من جاری است .....

ای خورشید آسمان روزهای من ،

 ای مهتاب روشن بخش شبهای من ،

 ای ستاره درخشان آسمان تیره و تار من ،

 ای آسمان زندگی من

 و در پایان ای همدم زندگی من ،

 با من باش چون که تو را دوست میدارم ،

 آری ، تو را دوست میدارم…

فقط تو را…!

می دونید هنوز خودم هم موندم

 که ماه من  کجاست ؟

کیه که  دوستتش دارم .... ؟

شاید  هیچ وقت پیداش نکنم

اما

 میخوام تا زندم و نفس میکشم برای تو باشم

از تو بگم ,از تو بنویسم

تا ابد ...

 

 

باور نکردم رفتنت بیداد دل شکستنت

 

 

 ناباوری از حد گذشت نبض زمین ناگه شکست

 نشکفته ها پرپر شدند ناگفته ها دردی شدند

هر خاطره جانی گرفت افسانه ای از هم نوشت
 
 تو غربت یه نیمه شب افسانه ام در هم شکست

افسانه ام قصه نبود قصه پر غصه نبود

گفتی که از من کن حذر عشق مرا از سر به در

گفتم مگو لیلا ترین مجنون منم دستم بگیر

گفتی که لیلا رفتنی است زنجیر عشق گسستنی است


گفتم مگو زیبا ترین مجنون خود در من ببین

ای مرغک تن خسته ام مینای دل شکسته ام

افسانه رفتن شدی قلب مرا خنجر شدی

گفتم که ای بانوی من هر شب تویی در خواب من

دیووانه و شیدا منم افتاده ای بر خاک منم

ای عشق من ای بهترین معنای من از من مگیر

باور نکردم رفتنت بیداد دل شکستنت

رفتی و بی تو در قفس نالیدم از غم یکنفس

باور نکردم رفتنت بیداد دل شکستنت

 

من تنها می خواستم...

           

 

من تنها می خواستم چشمهای تو را داشته باشم.

 

من تنها می خواستم چند صباحی قلبت را به امانت بگیرم.

اما این خواسته قلبی من نبود شاید در ابتدا.

 

تقدیر این قرعه را به من دیوانه سپرد.

من می خواستم دستهایت را داشته باشم

 

 تا با آنها از چشمه جوشان محبت جرعه ای بنوشم

 

 اما تو از  سپردن آن سرباز زدی.

من تنها می خواستم برای دلت قصری از ترانه هایم بنا کنم

 

و برای این مقصود جلای چشمانت را می خواستم

 

اما تو آنها را به من ارزانی نکردی.

و تو چه فهمیدی؟

 

تو از طرز نگاه من چیزی را نفهمیدی.

من می خواستم پنجره هایت را باز کنم اما تو اجازه ندادی.

 

پنجره هایت آنقدر بسته ماند تا کهنه شد

 

و تو هرصبح آسمان را با قابی کهنه نگریستی.

 

تا هنگامی که آوار شد و فرو ریخت

 

و به خاک سپردی زیر آن آوار تمام خاطرات مرا.

و من تکه تکه خاطرات تو را از زیر آوار قلبم بیرون آوردم.

 

تو گذاشتی همه چیز فروبپاشد و آوار شود

 

چه خانه ات چه قلبم چه خاطراتم چه خاطراتت...

آیا ندیدی که چه عاشقانه در آن شب سیاه برایت شعر می سرودم.

 

شایدم دیدی که به من تهمت دیوانگی می زدی.

من می دانم زیبایی چیست...

 

یک جهان از آن را در غروب نگاهت دیده ام.

من تنها می خواستم آغوشت را داشته باشم تا در گرمایش خزان را فراموش کنم.

من از تمام دنیا یک شاخه گل می خواستم.

 

شاخه گلی که تو روزی به دستانم می سپردی.

من از تمام این دنیا یکروزش را می خواستم

 

و تو می دانی کدام روز را می گویم.

 

و این را هم می دانی که آن را به من ندادند.

آیا تا بحال در دل به خود گفته ای که چقدر بی رحمی؟

 

یا تنها به عاشقانه های من خندیده ای...

 

من خنده هایت را دوست دارم...

پس امشب هم این متن عاشقانه را به تو می سپارم

 

 تا باز هم بخندی و من دلم نمی شکند

 

 چرا که تو سالها قبل آن را شکسته ای .

پس راحت بخند آخر من خنده هایت رادوست دارم...

 

 

عشق مثل  آبه
 

می تونی توی دستت قایمش کنی 
 

اما یه روزدستت رو باز می کنی میبینی نیست
 

قطره قطره چکیده بدونه اینکه بفهمی
 

و حالا دستت پر از خاطرست...

خسته ام از روزهای بی تو...

 

 

می دانی که مدتی است دلتنگت هستم...

زمانی که نامه ی دلم را برایت خواندم

 تو مُهر نامت را بر دلم زدی و

 به چشم برهم زدنی جاودانه شدی در قلبم

 وآن هنگام که جسم و روحم در تسخیر ِ

 چشمان ِ  سبزت آباد می شدند

هیچ رهگذری به من نگفت که با زردی نبودن ِ

چشمانت چه کنم...

 چقدر زود دوباره پاییز شد فصلی که احساس ِ تو در هوا می پیچد...

 هنوز هم برگهای زرد به احترام قدمهایت

 خش خش میکنند و به یادت می شکنند.

پاییز و نم نم باران و گرمی دستان تو ...

فاصله ی من و تو به اندازه ی یک قدم ضرب در یک دنیا عشق بودونگاه تو

به دور دستها شاید تا بینهایت و نگاه من اسیر ِ نگاه تو...

 بوسه هایمان بر فیلتر سیگار و سیگارهایمان بر لب ِ هم و دود کردن غصه ها یمان

، که چیزی بیشتر از یک خاطره شد

همراه با باران که شفاف کننده ی صورت

 مهربانت بود ...

می دانم که می دانی حتی لحظه ای صورتت راکه خیس شده بود

 از قطره های باران فراموش نخواهم کرد.

 اما نمی دانی ... نمی دانی که دیگر خسته ام و بی جان...

 بی جان برای دیدن دوباره پاییز که احساس ِ تو بود

 و زمستان که خود ِ تو بودی ...

بی جان برای تنها قدم زدن کنار درختان ِ زرد

 بر روی برگهای خشک زیر باران.

 خسته ام از روزهای بی تو...

 

من شبنم خواب آلود یک ستاره ام

 

این روزها عشق و عاشقی ها کاملا حساب شده ست.

بیشتر ما سعی می کنیم در مورد کسی فکر کنیم که شرایطش عالی باشه!

اگر پسری می خواد عاشق دختری بشه

 اول تحقیق می کنه ببینه دختر خانم سر کار میره یا نه؟

 اگر میره چقدر حقوق می گیره؟

 یا نه اصلا بذار ببینم پدرش چه کاره هست؟

 بذار ببینم چند تا بچه اند؟

با با ش وضع مالیش خوبه اشکال نداره اگه خود دختره بد عنقه ،

 اگه لوسه اشکال نداره عوضش درآمدش زیاده!

 نصف خرج رو دختره میده!

جالب اینه که وقتی به هدف کثیفشون رسیدن اظهار علاقه هم می کنند!

این جور عشق های حساب شده در مورد دختر خانم ها گزارش شده!

دختر خانم ها اگر بین 2 نفر مردد باشن

 عقلشون حکم می کنه اونی انتخاب بشه که

باباش وضعیش بهتره مهم نیست که اون یکی واقعا دوستش داره

(البته خیلی کم پیش میاد!)

این روزا همه به هم تو عشق دروغ میگن

هیچ کس کسی رو به خا طر خودش دوست نداره

ما عاشق نقش های هم میشیم

اگه تونستی کسی رو همون طور که هست دوست داشته باشی اون وقت بگو عاشقم

خیلی وقتا حاضریم عشقمون رو فدای خود خواهیامون بکنیم

اگه راه و رسم عاشقی رو بلد نیستی ادای عاشقی رو در نیار

بعضی ها از 365 روز سال هر روزشو عاشق یک نفر میشن!

تو رو خدا بسه .دروغ بسه

باید بدونی که گناه اون چیزی نیست که تو فکر می کنی...

 گناه... عاشق شدن بی بهانه نیست....

 گناه... عاشق کردن دیگران و رها کردنشون بی بهانه است


هر از چند گاهی باید به خطوط پررنگ زندگی شک کرد!

درست میگویی...


عشق گاهی دیوار اتاقم را به قاب نفرت آذین بسته است


من نیز در آینه روزگار بارها خود را نشناختم و

 چهره ای دیگر را باور کردم.... عجب!

باید به من نیز شک کرد.. که تنها من نیستم
!

آفتاب چهره ام را میشوید و شب من را در عمق خود پناه میدهد
....

آیا خورشید را باور داری؟


کدامین باور این گوی آتشین را مظهر روز نامید....


میدانی...

باید به خورشید نیز شک کرد!.

.

.

 

راستی اگه بهت بگن

 می تونی بزرگترین چیزی که می تونی رو از خدا بخوای

 تا بهت بده اونوقت چی ازش می خوای؟

.

.

.

من شبنم خواب آلود یک ستاره ام

که روی علف ها چکیده ام

جای من اینجا نبود

من نجوای غمناک علف ها را می شنوم!

جای من اینجا نبود......

مثل اینکه برای جواب دادن به این سوال باید انتخاب کنم

و انتخاب چه کار سخت و بزرگیه و تصمیم گرفتن چقدر مشکل......

اولین انتخابم ورق زدن دست نوشته هایی بود

 که گرد و خاک بد جوری رو شونو گرفته بود

شروع کردم به ورق زدن

صفحه اول...

صفحه دوم...

و...

نه مثل اینکه ذکر مصیبت تمومی نداشت

,بیخود نبود که انداخته بو دمشون یه گوشه.

 باورت میشه بعضی موقع باید یسری چیزا و حتی یسری آدما رو انداخت دور

یه جای خیلی دور

اولین انتخابم تو زرد از آب در امد اما من هنوز نباختم

 چون هنوز اولین تصمیمم رو نگرفتم!

یه دوستی  می گفت:

هر موضوعی که بخواد ما رو مجبور به فکر کردن بکنه

نا خداگاه ازش طفره میریم.

چون اغلب ما زیاد عادت به فکر کردن نداریم!

اما من می خوام این بار یه انتخاب درست بکنم

 و تا جایی که می تونم یه تصمیم خوب بگیرم

 تا بتونم به این سوال بزرگ جواب بدم!

چشمامو این دفعه خوب خوب باز می کنم برای انتخاب بعدی...

این بار توی دلم دنبال جواب می گردم.

این بار حتی به صفحه دوم هم نرسید .

می دونستم پیداش می کنم!

خدای ناپیدای پیدا من تو را در تنهایی هایم پیدا کردم

 من تو را به ساده ترین زبان می خوانم

من حرفهای قشنگ بلد نیستم

 من دلم می خواهد که خوب باشم

 آنچنان باشم که تو می خواهی آنچنان باشم که دوستم بداری

 چون تو آنچنانی که از ته دل دوستت دارم و آرزوی تو می کنم

من به پرواز معتاد شده ام من نمی توانم خیال تو را از سربدر کنم

 من دیگر از آدم و عالم به سوی تو گریخته ام

من از خودم فرار کرده ام

من به دنبال دستهای تو از دستهای زیادی سیلی خورده ام

 من به شوق سر در دامن تو نهادن به پای خیلی ها افتاده ام


ای نازنین دستهای من خسته اند

مرا پروازی بده تا دیوانه وار به سویت بشتابم

ای کسی که فراموشی های مرا فراموش می کنی ،

 ای کسی که من به یاد تو نبودم و تو به یاد من بودی ،

من با تو قهر کردم تو ناز کشیدی

 تو به دنبال من آمدی تو مرا صدا می کردی

 و نشانه هایت را نشانم می دادی و من

 سعی می کردم که تو را از زندگی کوچک خود بیرون کنم

و تو به من گفتی که میهمانت شوم

 و فقط لحظه ای به حرف تو گوش کنم

ای خدای من که پس از جدایی ات دوستی نداشتم

ای خدایی که اگر همه عالم به من مهر بورزند و تو با من نباشی من غریبم

 و اگر تو با من باشی من در تنهایی هایم هم تنها نیستم .

اگر من تا به حال ریشه خودم را می کندم و می پوساندم تو مرا ببخش

 تو مرا کمک کن که پاهای من ناتوان و خسته اند

 و دستهای من به سوی تو بلند است

 ای کسی که اگر هزاران بار از تو رو برگردانم باز هم به سوی من رو می کنی

 و در ظلمات من نور عشق می افشانی

 ای مهربانترین که در همه لحظات با من بودی

 با من نشستی با من شکستی

 با من غصه خوردی و ماندی.

من می خوام نماز آشتی بخوانم

من می خواهم رشته دوستی با تو را گره بزنم

 من آمده ام تا گذشته ها را با هم فراموش کنیم

من با تو هزار حرف ناگفته دارم

 هزار نماز ناخوانده ،

 هزار نامه نا نوشته ،

 ای کسی که اسرار قلبها بر تو روشن است

 و راز دل کوچک مرا هم می دانی ...

 تو می توانی راه مرا به سوی خود هموار کنی ...

هزار بار منتظر تو هستم

 هزار رکعت نماز به پیشواز آمدنت به جا می آورم

 من همه احساسم را نیمه شبی در سجده ای به درازای ابدیت فریاد می کنم

من به تو قول می دهم که دلم را آنطور که تو می خواهی آب و جارو کنم

 و نقش هر بیگانه را از در دیوار بشویم .

ای بخشنده ترین مرا ببخش که دیر تو را پیدا کردم

مرا ببخش که نور تو را در دلم خاموش کردم

مرا ببخش که با بازی ها و بازیچه ها تو را فراموش کردم

تو را از خانه دل بیرون راندم

مرا ببخش که پرواز نکردم که پرشکسته بودم . ..

خدایا شرمنده ی این همه مهربونی و لطفتم.

کمک کن هیچ وقت تو را از یاد نبریم...

.

.

.

" آرزوی خورشید کافی برای تو میکنم که

 افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است.

آرزوی باران کافی برای تو میکنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد.

آرزوی شادی کافی برای تو میکنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد.

آرزوی رنج کافی برای تو میکنم که کوچکترین خوشی ها به بزرگترینها تبدیل شوند.

آرزوی بدست آوردن کافی برای تو میکنم که با هرچه می خواهی راضی باشی.

آرزوی از دست دادن کافی برای تو میکنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی.

آرزوی سلامهای کافی برای تو میکنم که

 بتوانی خداحافظی آخرین راحتری داشته باشی."


 

 آدم ها مثل کتاب هستن

 بعضی از آدمها را باید چند بار خوند تا معنی آنهارا بفهمیم .

 پس بیاین و سعی کنیم تا هیچ وقت زود قضاوت نکنیم