شازده کوچولوی من ! بی تو من ....

فرشته

چشم هایم  زشکوفایی عشق تو فقط می خواند 


کاش می دانستی 


عشق من معجزه نیست 


عشق من رنگ حقیقت دارد 


اشک هایم به تمنای نگاه تو فقط می بارد 

کاش می دانستی 


دختری هست که احساس تو را می فهمد 


دختری از تب عشق تو دلش می گیرد 


دختری از غمت امشب به خدا می میرد 

کاش می دانستی 


تو فقط مال منی 


تو فقط مال همین قلب پر از احساس منی 

شب من با تو سحر خواهد شد 


تو نمی دانی من 


چه قدر عشق تو را می خواهم 


تو صدا کن من را 


تو صدا کن مرا که پر از رویش یک یاس شوم 


تو بخوان تا همه احساس شوم 

کاش می دانستی 


شعرهای دل من پیش نگاه تو به خاک افتاده است 


به سرم داد بزن  


تا بدانم که حقیقت داری 


تا بدانم که به جز عشق تو این قلب ندارد کاری 

باز هم این همه عشق 


این همه عشق برای دل تو ناچیز است 


آسمان را به زمین وصل کنم؟ 


یا که زمین را همه لبریز ز سر سبزی یک فصل کنم؟  


من به اعجاز دو چشمان تو ایمان دارم  


به خدا تو نباشی 


بی تو من یک بغل احساس پریشان دارم  

خداحافظ برای همیشه...

 

 

3.jpg

 

 

یه روز بهم گفت: «می‌خوام باهات دوست باشم؛آخه می‌دونی؟  

 

من اینجا خیلی تنهام»   

بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم. فکر خوبیه. 

 

من هم خیلی تنهام»   

 یه روز دیگه بهم گفت: «می‌خوام تا ابد باهات بمونم؛ 

 

 آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»  

 

بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم. فکر خوبیه. 

 

من هم خیلی تنهام»   

یه روز دیگه گفت: «می‌خوام برم یه جای دور، جایی که هیچ مزاحمی نباشه    

بعد که همه چیز روبراه شد تو هم بیا. آخه می‌دونی؟  

 

من اینجا خیلی تنهام»   

بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم فکر خوبیه. 

 

 من هم خیلی تنهام»   

 یه روز تو نامه‌ش نوشت: «من اینجا یه دوست پیدا کردم. 

 

 آخه می‌دونی؟من اینجا خیلی تنهام»  

 

براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم: «آره می‌دونم. فکر خوبیه 

 

.من هم خیلی تنهام»   

 یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت: «من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی کنم  

 

 آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»   

براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم: 

 

 «آره می‌دونم. فکر خوبیه من هم خیلی تنهام»   

 

  


بی تو ...

 

  

بی تو ترک برداشتم 

 و به هر بهانه ای دلم می شکند 

 

 گاهی گم میشوم پشت پنجره ها 

  و سکوتم  رابغض می کنم تا نشنود 

   صدای شکستنم را ...

                                                                                                 

                                                              

من و دل

  

 

 

التماس  چشمایم  را دیدی  و بی تفاوت  گذشتی  

 

زمانی که  میرفتی  ...

 

دستهایم  را  مانعی کردم  برای نرفتنت  

 

ولی   تو  ...  

 

مغرورانه  پا روی احساس دستهایم  نهادی 

 

و  گذشتی ... 

 

 

تو رفتی و  من همیشه   از خودم  می پرسم   

 

که آیا او  التماسم را ندید و گذشت  ...

 

و یا  اگر دید!  ...  

 پس  خدای  من  چرا  ؟...  

 

چرا  من  به التماس افتادمش ... 

 

ازآن  روز به  بعد   من  و دل   عهد بستیم  که دگر   

 

به  هیچ  نگاهی التماس  نکنیم    

 

 

999