فرصتی نمانده ....

Sad girl


فرصتی نمانده پاهایم خسته است .


باید رفت باید رها شد از حصار تنهایی و این جسارت مرده ...


نمی دانم چگونه...


چراها در مقابل دیدگانم ریلی به امتداد تمام زندگی ساخته اند...


شبانه آرزوهایم را در ژرف ترین نقطه کابوس زده ام دفن می کنم ....


و بابقچه خاکستری خاطراتم راهی شهر رویایی خیال می شوم


و از جاده های پر از ابهام و تردیدی که تو برایم درست کردی


می گذرم و چشم به راهی می بندم که


هیچ امیدی به پایانش نیست.....


گام های لرزانم سکوت سردم را می شکند ....


و من در برهوت تنهایی خویش به شمارشگام هایم می پردازم .


گام هایی که ارمغانی جز نرسیدن ندارند ......


دیگر به خلوت لحظه های عاشقانه قدم نمی گذارم ،


دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است


که نمی بینمت ،


سنگینی نگاهت را مدتهاست که حس نکرده ام ،


من مبهوت مانده ام که


چگونه این همه زمان را صبورانه گذرانده ام ؟


وقتی رسیدی و به کلبه ی دلم پا گذاشتی


در باورم نمی گنجید روزی


تو را درخلوتم بپذیرم...


بیگانه ای بودی هم قفس شده با من...


برای خود عالمی داشتی دورترازستاره های دوردست...


درسرزمینی که به روح من راهی نداشت...


وناگهان ترادرروح خود احساس کردم ...




در هرکلامت


صدای لغزیدن بهارروی تن یخ زده ی دشت زمستانی


شنیده می شد...


تو بهارم شدی...


بهار با تو جان گرفت ...


تابستان با بودن تو هست شد ...


پاییزچشمان هفت رنگش را از تو گرفت وزمستان نجابت


کوهستانهای پر برفش را...


تو برایم فرشته ـ عشق شدی


ولی تو خیانت کردی و رفتی...


تو قلبم را خرد کردی ووجودم را سوزاندی ...


Hope