وقتی از مادر متولد شدم...
صدایی در گوشم طنین انداخت که بعد از این با تو خواهم بود
به او گفتم تو کیستی؟
گفت :غم!
فکر کردم غم عروسکی خواهد بود
که من بعدها با اون بازی خواهم کرد
ولی بعدها فهمیدم!
که من عروسکی هستم در دستان غم
وقتی واقعیت ها آدم را فریب بدهند چه می شود کرد؟
روزگاریست که حقیقت هم لباسی از دروغ بر تن کرده است
و راست راست توی خیابان راه می رود
عشق نشسته است کنار خیابان
,کلاهی بر سر کشیده و دارد گدایی می کند
و مرگ در قالب دخترکی زیبا
گلهای رز زرد می فروشد...
کاش ...
چشمهایت را در چشمهایم خیره کردی و آهسته گفتی:
دوستت دارم
در آن هنگام که در دلم فریاد می زدم
من هم دوستت دارم بیشتر از آن چه که فکرش را می کنی
اشکهایم بی اختیار روانه گونه هایم شدند
سرم را آهسته بر روی شانه هایت گذاشتی
موهایم را نوازش کردی
لبانت را بر لبانم نزدیک کردی
و بوسه گرمی از لبانم چیدی
دستهای سردم را دردستهای گرم و لطیفت فشار دادی
گفتم...
می دانی
می خواهم تا خود سپیده صبح در آغوشت باشم
و برای همیشه در کنار هم باشیم....
عطر نفسهایت را نزدیک نفسهایم احساس کنم
ستاره ها در آسمان چشمک زنان
جشن با شکوهی راآغاز کردند...
همه جا تاریک بود
قطرات باران یکی یکی
و خیلی آهسته صورتمان رانوازش می داد
پرنده خوش آوازی بر شاخه درخت نشست
تــو به آسمان نگاهی کردی
و من همان طور که درچشمهایت خیره شده بودم
لبخند زنان فریاد زدم
دوستت دارم
و
ماه نیمه٫در طراوت روحم
نیمه دیگر خود را میجوید
ببین...
چگونـــه تـــو را دوســـت دارم
که آفتاب یخ زده در رگ هایم می خزد
و در حرارت خونم پناهی می جوید
دوستــــت دارم
برده ام یاد که دل عاشق بی تاب تو بود
خسته بود از همه دنیا و فقط یار تو بود
برده ام یاد که دل در همه شب یاد تو بود
کس ندانست که او عاشق بیمارتو بود
شب و روزش همه رویای تو بود
در دلش شور و تمنای تو بود
آتشی بود که بر خرمن کاهی افتاد
شعله ای زد به جهانی افتاد
دل بیچاره به چاهی افتاد
کس ندانست که او در همه راهی افتاد
عشق آمد به جهان آتش زد
سوز و سازی به همه عالم زد
برده ام یاد که در تب و تابش می سوخت
همه ایام فقط چشم به این در می دوخت
من تهی بودم و سرشار شدم
دل به رویای تو بستم و چه بیمار شدم
عشق تو شور قشنگی به همه شعرم داد
یادتو رنگ قشنگی به همه جانم داد
کاش می شد که نبود زندگی رنگ و ریا
و فقط شانه تو بود ماواگه ما
حس تلخی دارم ؛ مثل یه شعر عجیب
و زمان می گذرد؛ ثانیه هایی چه غریب
وای بر ثانیه ها که چنان می گذرند
وای بر ساعت ها که چه سان می گذرند
عمر ما می گذرد من و تو تنهاییم
من و تو عاشق هم هر دو در جایگه غم هایم
می هراسم از تو که چه دوری از من
می هراسم از غم که بگوید با من
دل بکن از این عشق چون خیالی خام است
عشق تو رفت ز دست؛ آرزویی خام است
لعن و نفرین به همه عالم باد گر بگیرد از من
عشق من؛ هستی من؛ شور و سر مستی من
نرود از یادم که دلم بی تاب است
ظاهرا عشق عزیز غم نفرین شده امشب خواب است
چون دلم بی تاب است
پس در آغوشم گیر؛ غم نفرین شده امشب خواب است
چقدر سخته که تمام روز رو منتظرشب باشی
به این امید که شاید اومد و خوند و جوابتو داد
جواب هایی که مثل همیشه حرف تازه ای توش نیست
انگار هیچ وقت نمی خواد باور کنه که .....
دوسش داری ....
هیچگاه آخرین نگاهت را فراموش نمی کنم
نگاهی سرشار از عشق صمیمیت و محبت
امروز ماهها از آن روز می گذرد
ولی تو هر گز بر نگشته ای ...
صدایت در گوشم زمزمه می شود و نگاهت در ذهنم مجسم
ولی من تو را می خواهم نه خیالت را....
در جایی ایستاده ام که دیگر نمی توانم
راه را از بیراهه تشخیص دهم
گامی به اشتباه برداشتن، مقصد را یک قدم یا بیشتر دور می کند
از تو یاری می خواهم
بخاطر من نه
بلکه
بخاطر لحظه هایی که با تو بودم
بخاطر شبهایی که به یادت گریستم
بخاطر خوابهایی که از آمدنت شیرین شد
بخاطر قاصدک هایی که با هزاران امید به سوی تو فرستادم
بخاطر قطره های اشکی که این نوشته ام را هم خیس کرد
قدمی پیش نه
و راه را به من بنما و کمکم کن ....
یک روز و یک شب دیگر هم بی تو گذشت ...
و من اینجا از پشت قاب پنجره تنهایی ام
به گذشته های با تو بودن و فرداهای بی تو ماندن می نگرم
این صدای قدم های توست
که کم رنگ و کم رنگ ترمی شود...
ردپایی اما باقیست
درنگ نمی کنم!
می روی ....می آید
می روی و باز هم می آید
تقلای کبوتر خیس بالم برای رسیدن به تو بی ثمر ماند
جز شیشه ای گریان نمی بینم...
خداوندا ...
مدتهاست که با تو حرف نزدم ...
حس میکنم به انتها نزدیکتر شدم
هر روز تنها تر می شوم
و این تنهایی تاریک و تلخ مرا هیچکس در
خوب خودت خواستی ...
نکند دیگر تو هم از دستم خسته شده ای ؟ !
نمی دانم ...
روز به روز بیشتر از تو دور می شوم
راه را گم کردم گویا ... و خودم را نیز همینطور
هنوز در پیچ و خم نادانسته هایم پرسه می زنم
نمی دانم که هستم چه هستم
و چرا باید باشم و اصلا به کجا باید برسم
روزها میگذرند ...
ک نمی کند
خسته از این ر اه بی پایان
خسته و رنگ پریده از وحشت بی تو بودن
هنوز در گیر و دار احساسم دست و پا می زنم
اما نه ...
میدانم که هنوز سقوط نکرده ام
می دانم آنجایی ... آن بالا
مرا می بینی و منتظر فرصتی هستی
که دوباره بیایی پایین به پیشم
هنوز هم شب ها وقتی غرق م خواب می شوم
شاید بیایی کنارم ...
خداوندا
من راه حلی برای این دلتنگی مرگ آور پیدا نکرده ام
مشکل است پیمودن مسیر وقتی مقصد را ندانی
دستم رابگیر
راه را بر من بنمای کمکم کن
کمکم کن ....
زندگی، زنده ماندن اجباریست
تو و من بازیچه ی این زندگی هستیم
در تمام نا باوریها که خیال میکردیم
برنده ی این زندگی هستیم مهره ایی سوخته بیش نیستیم
زندگی مانند یک دایره هست
آن زمان که خیال میکنی آخر خطی
میتونه شروعی دوباره واسه زندگی کردن باشه
ولی افسوس که
نمی توان هیچ وقت خاطرات تلخش را از یاد برد
زمزمه دلتنگی یعنی...
سکوت دل راشکستن ودرخلوت خودنشستن
زمزمه دلتنگی یعنی عبورازکوچه های پاییزی
یعنی گفته های دل رابرروی صفحه کاغذرنگی نوشتن
یعنی درصدای پرخروش دریا
صدای زمزمه دل راشنیدن
زمزمه دلتنگی یعنی بهارچه خوب است
یعنی کاش همیشه سبزبمانیم
هرگز از انتهای تجربه تا ابتدای راه طولی نمی کشد
کمتر ازیک بهار
...
کاش
کاش وقتی زندگی فرصت دهد،گاهی از پروانه ها یادی کنیم
کاش بخشی از زمان خویش را ،وقف قسمت کردن شادی کنیم
کاش وقتی آسمان بارانی ست ،از زلال چشم هایش تر شویم
وقت پاییز از هجوم دست باد،کاش مثل پونه ها پر پر شویم
کاش وقتی چشم هایی ابریند ،به خود آییم و سپس کاری کنیم
از نگاه زرد گلدانهایمان ،کاش با رغبت پرستاری کنیم
کاش دلتنگ شقایق ها شویم ،به نگاه سرخ شان عادت کنیم
کاش شب وقتی که تنها می شویم ،با خدای یاس ها خلوت کنیم
کاش گاهی در مسیر زندگی، باری از دوش نگاهی کم کنیم
فاصله های میان خویش را، با خطوط دوستی مبهم کنیم
کاش با چشمانمان عهدی کنیم، وقتی از اینجا به دریا می رویم
جای بازی با صدای موج ها ،درد های آبیش را بشنویم
کاش مثل آب مثل چشمه سار ،گونه نیلوفری را تر کنیم
ما همه روزی از اینجا می رویم ،کاش این پرواز را باور کنیم
کاش با حرفی که چندان سبز نیست ،قلب های نقره ای را نشکنیم
کاش هر شب با دو جرعه نور ماه، چشم های خفته را رنگی زنیم
کاش بین ساکنان شهر عشق ،رد پای خویش را پیدا کنیم
کاش با الهام از وجدان خویش ،یک گره از کار دل ها واکنیم
کاش رسم دوستی را ساده تر ،مهربان تر آسمانی تر کنیم
کاش در نقاشی دیدارمان ،شوق ها را ارغوانی تر کنیم
کاش اشکی قلب مان را بشکند ،با نگاه خسته ای ویران شویم
کاش وقتی شاپرک ها تشنه اند ،ما به جای ابر ها گریان شویم
کاش وقتی آرزویی می کنیم، از دل شفاف مان هم رد شود
مرغ امین هم از آنجا بگذرد،حرفهای قلبمان را بشنود
...
ومن در حسرت خورشید
می سوزم ومی سازم
چرا شد باورم
قصه هایی که برام گفتی
گرفته بغض گلویم را
ودر این آخرین لحظه
چنانت دوست میدارم
که قربانی کنم خودرا برای تو
دلم صد پاره گردیده
زغم بیچاره گردیده
شکسته پنجره
نوری نمی تابد
همه جا تیره وتاریک
چشام جایی نمی بیند
ومن در اول جاده
توانم ناتوان گردید
صداْْیم بر نمی آید
شکسته در گلو دادم
جفایی که روایم شد
سیاه است رنگ فریادم
مرا فریاد رس خوابید
ورفت یادم
زیاد یار و یارانم
ودراین آخرین لحظه
تو هر چند کم کنی یادم
من از یادت نمی کاهم
زروز و روشنی ها من گریزانم
شدم در شب پناهنده
شبم پیوسته بر شب های دیگر شد
وخفتم
در آغوش سرد پراز آرامش یاسی
ندارم انتظاری را
که بی تابی کنم آنرا
ندارد روح من
تابی برای بی قراری ها
ندارد انتظاری را دلم طاقت
دلم سخت می کوبد
باخشم
دیوارناتوان سینه من را
ومن لبریز شدم از خود
وسرریز می کند جسمم
لباسم تنگ گردیده
وکفشا می زند پایم
ومن مجروح و مجروحم
نمیدانم ؟
چگونه سر کنم با خود
با نامرادی ها که برمن رفت
نه آرامش به شب دارم
نه آسایش زتب دارم
زخود هر چند گریزانم
ولی جایی نمیدانم
ترا بر آن ... نده پندم
که من بر پند می خندم
چه میدانی ؟
چه ها کردی
هر چند کم کنی یادم
من از یادت نمی کاهم
ودراین آخرین لحظه
چنانت دوست می دارم
که قربانی کنم خودرا
برای تو
شعری برای تو
لبخند بزن، غوغا کن، صدایت مرا به پرواز وا می دارد
نگاهم کن، برق چشمان زیبایت نوازشم می کند
من نیز روزی برای تو سرخ خواهم شد
من غرق خنده، گرم خواهم شد
وجودت را احساس می کنم، تو را همیشه می توان حس کرد
صدای پاهایت را می شنوم که به من نزدیک می شوی
و تو همیشه به من نزدیک خواهی ماند من گرم خواهم شد
من برایت خواهم ماند تا لبخندهایت را پاسخ گویم
من سبز خواهم شد تا تو شادابیت را همیشه لمس کنی
من سرخ خواهم شد تو را از شوق لبریز خواهم کرد
وقتی که صدایت می کنم و تو در دل پاسخ می گویی
جان دوباره می گیرم، وقتی که صدایم می کنی شوق دیدار،
زبان از من برمی گیرد و من سرخ می شوم
از من سخن مگو، با من سخن بگو، با من از من سخن بگو
بگو که صدای تپش های این قلب سرخ را همیشه می شناسی
بگو که همیشه خواهی ماند
بگو که سرخیم را ستایش می کنی، من سرخ خواهم شد
من از نیم نگاه سوزاننده ی تو زیر برق آفتاب،
از تمامی گرمیت در سردی زمستان، سرخ خواهم شد
لحظه ی جدایی را نمی شناسم، خداحافظی را معنا نخواهم کرد
سیب سرخی به تو خواهم داد و دانه ی اناری
دانه ی انارم به تو جان خواهد داد و سیب سرخم به تو محبت
سیب سرخ، سرخ خواهد ماند و من سرخ خواهم شد
من سیلی عشق تو را چشیده ام و درد محبتت را کشیده ام
شکل آن را نمی دانم
تنها می دانم که آن نیز سرخ است
و روزی که این رگ های خون در وجودم فوران کنند
من سرخ خواهم شد، و من از همیشه تا همیشه سرخ خواهم ماند
برای کسی که مثل خون تو رگهامه
وقتی دلت گرفت بشین به اندازه تمام دلتنگیات گریه کن
برای اینکه کسی اشکاتو نبینه
ماهی کوچیکی شو و به ته دریا برو
دیگه نه کسی صداتو می شنوه نه کسی اشکاتو می بینه
حالا فهمیدی چرا اب دریا شوره؟
هرچی از عمرم میگذره
بیشتر به اثر پروانه ای اعتقاد پیدا می کنم
اینکه، از به هم خوردن بالهای یه پروانه توی یه شهر دور افتاده
تو آفریقا، ممکنه یه طوفان مهلک تو نیمکره شمالی بوجود بیاد
همه زندگیها روی هم تاثیر دارن
هرچقدر هم بخوای خودت رو ایزوله کنی
و از مردم و جامعه دور باز هم تاثیر میذاری و تاثیر میگیری
کاریش هم نمیشه کرد.رفتارت، گفتارت، حرکاتت، طرز فکرت،
تصمیماتت، همه و همه تاثیر گذارن و در معرض تاثیر
از چیزهای بزرگ بگیر تا چیزهای کوچک
جالبترین نمونش دوستیها و روابط دخترا و پسراست
شاید به هم خوردن یه رابطه باعث بوجو آمدن یه رابطه محکمتر
و مفیدتر بشه، یا حتی بوجود اومدن یه رابطه باعث شکوفا شدن
یه رابطه دیگه یا حتی منجر به ازدواج شدن اون رابطه بشه
مهم نیست من و ما چجوری نشون میدیم و چجوری وانمود می کنیم
اما چیزی که هست اینه که همه و روابط همه
روی همه و روابط همه تاثیر میذارن
شاید رابطه دو نفر دیگه با هم
منجر بشه که من (در کنار اینکه ذهن و دلم آزاد میشه)
همه فکر و ذهن و تمرکز و انرژی خودم رو صرف رابطه خودم
بکنم و اونوقت به اون قوام ببخشم
حالا هرچقدر هم بخوام ادا در بیارم
که از ابتدا این رابطه در اوج بوده، اما کیه که بخواد
نقش وجود اون یکی رابطه رو در قوام رابطه من انکار کنه؟
زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده کوچک ،
چون او گرامی نیست....
واقعا اگر کسی حوصله داشته باشه و بشینه دوران زندگیش رو
در قالب یه جزوه جامعه شناسانه بده بیرون،
چیز خیلی قشنگی در بیاد
یه جمعی که توش کسی به کسی رحم نمیکنه
همه زیراب هم رو میزنن
جالب اینه که هیچکدوم از طرفین هم به چیز خاصی نمیرسن
اما باز هم ادامه میدن
فقط این جالبه که یه همچین سیستمی چطور به کارش ادامه میده
و مشکلی هم براش پیش نمیاد
حکایت همون " خراب آباد " شده...
چــــرا....؟
چرا هیچ اتفاقی نمی افتد؟
چرا همیشه فراموش می کنم
یک قطره از اشکهایم را برایت نگه دارم؟
چرا کسی نوشته های شکسته ام را از کنار پیاده رو برنمیدارد؟
چرا کسی باور نمی کند
خورشید هر روز صبح در اتاق سیاه من به دنیا می آید؟
تا کی باید پنجره را باز بگذارم
تا ابرها یکی یکی داخل اتاقم بیایند؟
تا کی برای دیدن تو زنده بمانم؟
چقدر هوا خوب است!
چقدر گل ها زیبا شده اند!
بارانهای نقره ای خوابهایم بوی تو را می دهند
روزها به رنگ نفسهای توست و شبها چون چشمان تو سیاه است
چرا هیچ اتفاقی نمی افتد؟
چرا کسی آوازهای زخمی مرا نمیبیند؟
چرا کاسه ها همچنان خالی مانده اند؟
چرا هیچ کس گل سرخی روی میزم نمی گذارد؟
من و تو شبیه هم هستیم
شبیه کسی که عاشقانه دنبال بهشت می گردد
من و تو تشنه ایم،
من و تو عاشقیم ،
من و تو ...
بیا دوباره خودمان را به خدا معرفی کنیم!
.......
میگن وقتی دل میگیره
همون زمانیه که خدا داره آدمو صدا میکنه
نمیدونم اما فکر میکنم یه جورایی صحت داره
این موضوع میگید نه به دلتون رجوع کنید
وقتی که دلتون میگیره
از دیشب هم یه جورایی دل من گرفته
و حالا همین حس رو دارم....
توی سرم داره میسوزه و احساس میکنم غم همه وجودمو گرفته؟
وقتی دستم رو رویه پیشونیم میزارم مثل آتیش داغه!
سعی میکنم غمم رو توی واژه ای به نام بیماری پنهان کنم
و وانمود میکنم که بیمارم ..
جسمم بیماره..
اما هیچوفت نمیگم: این روحمه که بیمار شده!
نمیدونم دلم از خودم و دیگران گرفته یا از خدا؟
آره از همه چیز و همه کس دلم گرفته
اول از همه از خدا که گاهی خیلی از دستش شاکی میشم
و اونوقت تو خلوت شبانم ازش می پرسم:
باز منو فراموش کردی خدا جونم؟
اما میدونم فردا صبح یه اتفاق خوب منتظرمه!
مثل همیشه...
میدونم که بعد سیاهی سپیدیه!
میدونم که صبح منم بالاخره سر میرسه...
از طرفی از بندش هم دلم گرفته کسی رو که فکر میکردم
همدم تنهایی منه بدجور دیشب دلم رو شکست ...
تموم دیشب بیدار بودم از غمی که داشتم خوابم نمیبرد
و تو تنهایی خودم به گذشته ام فکر میکردم.
از خودم دلم گرفته چون بعضی موقع ها حس میکنم
که خودم رو خوب نشناختم
نمیدونم آدم هایه دیگه وقتی دلشون میگیره چیکار میکنن
همین خود شما ها چه کار میکنید؟
شاید خیلی هاتون مثل من میرید با خداتون درد و دل میکنید
گریه میکنید و از غم هاتون میگید
چون اون تنها کسی هست که میدونم حرفامو خوب گوش میده
و صدامو میشنوه و بهم آرامش میده
نمیدونم چرا اکثر آدم ها وقتی دلشون میگیره
از دیگران التماس دعا میخوان که براشون دعا کنن
اما من اینو باور دارم که باید خودمون بیشتر برایه خودمون
دعا کنیم .. مثل مریضی که دردشو رو به طیبش میگه!
شاید بهتر باشم برایه اینکه غم تو چشام معلوم نشه
یا بهتر بگم آتیش عشقم از چشام شعله ور نشه
یا نه قرمزی چشام که اثرات گریه هام هست
معلوم نشه یه نقاب به چهرم بزنم...