اینجا...

ایـنـجــــا

دخـتـرکـــی در آیـنــه ایـسـتـاده

کـه از تـمــام دنـیــا

فـقـط لـحـظـه ای بــودنِ تـصــویـری را مـی خــواهـد

کـه از پـشـت عــرضِ شــانه هـایــش را در بـر گـرفـتـه بـاشــد . . .
 

بیست و چهار بهمن ماه، سالگرد فروغ فرخزاد ..یادش گرامی‌ و جاودان

بانو بیدار شو!
یک پاکتِ سیگار بخریم
یک جعبه دستمال کاغذی
برویم در خانه حسین پناهی را بزنیم
آنقدر شعر بخوانیم و گریه کنیم
تا عمو حسین از صرافتِ رگ‌هایش بیفتد
سرِ راه برگشتن
تیغ می‌خریم
من رگ لاله‌های باغچه را میزنم
تو تولدی دوباره را می‌‌نویسی
من زار می‌‌زنم
بانو !!!
هیچ زنی‌
در آستانه ی هیچ فصلِ سردی نیست
تو کنارِ یک پنجره
رو به باغِ همسایه
می‌خوابی
و در نگاه خاکستری من
جاودانه می‌‌شوی

می نویسم ..

 
اینها تمام احساسم به توست ....

که بر روی کاغذها آوار می شوند !

اما افسوس که

" تو " عاشق نمی شوی.

 می نویسم ..
می نویسم ..
و باز هم ، می نویسم !
اما چه سود؟!
دیگر نه تو می خوانی ، نه می آیی و نه میمانی !
دیگر کلمات هم کلافه شده اند از بیهودگی..
نه حجم دلتنگی ام را دارند و نه جنبه عشقم !!!
ولی با همه این اوصاف..
من !
می نویسم ..
می نویسم ..
و باز هم می نویسم !!!

 

هر روز...

این روزهــــــــا میگذرد؛
 اما «مــــن»..
از این روزهـــــــا نمیگــــذرم!

هـــرروز

در تردد هــــزار و أند چهـــــره ی نا آشنـــــا

به دنبــــال لبخنــــــدهای مهــــربان تو می گــــردم...

ب
بخواب تا نگاهت کنم و
برای هر نفس تو
بوسه‌ای بنشانم به طعم ...
هرچه تو بخواهی.....


کمبود خواب
با یک روز مرخصی حل می شود.
کمبود وقت
با مدیریت زمــان.
سایر کمبود ها نیـــز علاجی دارند
...
با کمبود دست هایت چه کنــم ؟!!!


راه میروم

و شهر

زیر پاهایم تمام میشود!

تو…

هیچ کجا نیستی…


گاهی سرم را بالا می گیرم تا آسمان مرا فراموش نکند
تا ابرها بدانندکه وقت باریدن است
تا پرنده ها ببینند همزاد اسیرشان را...
ومی گریم تا زمین بداند که من از جنس ابرم نه خاک...


عـادت کـرده ام

نـگـاه کنـم بـه آدم هایی که

از دور می آیـند

تـا آن زمان که ثـابت شونـد

" تــو " نـیستـند


ســـرم را شاید بتوانند گـــرم کنند دیگران

اما وقتی تـــو نیستی

هیچ کس نیست دلـــم را گرم کند . . .


گاهی به خاطرش

ماندن را تحمل کن

رفتن از دست همه برمی آید !

خب که چـــــــــــــــی مثلا ..؟

بعضی وقتا دلم می خواد
دستمُ بذارم زیر چونم
چشم تو چشم خدا بشم
زل بزنم و بهش بگم

خب که چـــــــــــــــی مثلا ..؟ 



تنهایـــے ، آدم را عَوض مے کند !

از تو چیزے مے سازد کہ هیچ وقت نبوده اے ... !



گـــــاهـــی بی بهـانـــه دلــــ ـــم می گیــرد


نمـی دانـــــم دلهــــا بهـانـــه گیـرنـد

یـــا بهـانــه هـــا دلگیــر …. !؟


می آیی ... می روی ...

و فقط یک سلام ...

و گاهی یک خداحافظی

نه ... این انصاف نیست ...
من و یک دنیا عشق ....

تو و یک دنیا بی تفاوتی ....



چه با شوق میخوانم چشمانت را

و چه عاشقانه گرفته ایم دستهای هم را

گفتی دستهایم گرم است،

گفتم عزیزم این چشمهای تو است که مرا به آتش کشیده است


چقدر خوب است ...
که اینهمه آدم ..
همنام تو اند..!

حالا هرکسی، هر کجا ..
عزیز دلش را صدا کند !
من ناخواسته ..

به یاد " تو " می افتم..

نگـــــــران نباش،
" حــــال مـــن خـــــوب اســت " بــزرگ شـــده ام ...
دیگر آنقــدر کــوچک نیستـم که در دلـــتنگی هـــایم گم شــوم!
آمـوختــه ام،
که این فـــاصــله ی کوتـــاه، بین لبخند و اشک نامش" زندگیست "
آمــوختــه ام که دیگــر دلم برای " نبــودنـت " تنگ نشـــود . . .
راســــــتی، دروغ گـــــفتن را نیــــــــز، خــــــــوب یاد گـــرفتــه ام ...
" حــــال مـــن خـــــــوب اســت " ...خــــــوبِ خــــوب!!

مرا همینطور ساده دوست داشته باش...

زن زیبائی نیستم
موهائی دارم سیاه که فقط تا زیر گردنم می‌‌آید
و نه شب را به یادت می‌‌آورد
نه ابریشم
نه سکوتِ شاعرانه
نه حتی خیال یک خوابِ آرام
پوستِ گندمی دارم
که نه به گندم میماند
نه کویر
و چشم هائی‌
که گاهی‌ سیاه میزند
گاهی‌ قهوه ای
دست‌هایم
دست هایم مهربانند
و هر از گاهی‌
برایِ تو
به یادِ تو
به عشقِ تو
شعر می‌‌نویسند

مرا همینطور ساده دوست داشته باش...



یک روز ...

دلم روزهای خوب می خواهد

روزهایی که آرزو می شوند.

روزهایی که مثل سایه می آیند و می روند

دلم یک روز سفید با رگه هایی از نور می خواهد

روزی که انتهایش یک شب روشن باشد.

یک روز پر لبخند / پرآرامش

و یک روز پر از مداد رنگی



بعضی آدمها یهو ...

بعضی آدمهــــــا یهـو میــان . . . !
یهـو زندگیـتـــــو قشنگ میکنن . . . !
یهـو میشن همــــــه ی دلخـوشیت . . . !
یهـو میشن دلیـل خنــــــده هات . . . !
یهـو میشن دلیل نفس کشیــــدنت . . . !
… بـعــــد همینجـوری یهـو میــــــرن . . . !
یهـو گنـــــــــــد میـزنن بـه آرزوهــــات . . . !
یهـو میشن دلیل همــــــــه ی غصــه هات و همـــــــه ی اشکات . . . !
یهـو میشن سبب بالا نیـــومدن نفسـت . . . !

غریب است دوست داشتن...

غریب است دوست داشتن.

و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...

وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...

و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛

به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.

تقصیر از ما نیست؛

تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند !

چقدر این دوست داشتن های بی دلیل…خوب است!

مثل همین باران بی سوال

که هی می بارد…

که هی آرام و شمرده شمرده می بارد!!



بی شک جهان را به عشق کسی ساخته اند...
چون من که آفریده ام از عشق....
جهانی برای تو...

دست هایت را باز کن
من دوان دوان به سوے آغوشت مے دوم !

کمے با من مهربان باش
من همانم که تو را در زمانِ بے محبتے ، محبت کردم . . .!


چقدر سخته

چقدر سخته سیاه پوش کسی بشی که مرگشو باور نداری...