آه ،چه شبها که سکوت فراق

آه ،چه شبها که سکوت فراق

   از پشت پرده های سیاه عیان می شد

              چشم ستاره شد و نور ماه

                      درهم شد و محو شد و نهان می شد

گویی که آن سیاه آسمان

                نسیم مست با او در مدارا بود

                                    هنوز آنشب نگاه خسته ای

                                                   ببام خانه های شهر پیدا بود

افق خالیست اما من پر از از ابرم

                    درختی در کنار راه می روید

                                  در ان سوی چشم انتظاریها

                                          درختی در کنارم راه می پوید

   امشب ستاره ها هم در من چکیده اند

                امشب به سوی توست دست نیایشم           

                          امشب به پارسایی تو دل نهاده ام

                                        امشب صفای عشقم و گرمای آتشم

                      نام تو بر لوح قلبم نقش بسته است       

                                             این خاتم وجود من ارزانی تو باد

                                             دانم اگر چه پیشکشی بی ارزش است

                 شعرم به پاس لطف تو

                                             قربانی تو باد

 

نیمه شب بود و غمی تازه نفس

نیمه شب بود و غمی تازه نفس
ره خوابم زد و ماندم بیدار

ریخت از پرتو لرزاننده شمع
سایة دسته گلی بر دیوار

همه گل بود، ولی روح نداشت!
سایه ای مضطرب و لرزان بود

چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گوئیا مرده سرگردان بود!

شمع خاموش شد از تندی باد
اثر از سایه به دیوار نماند

کس نپرسید: کجا رفت؟ که بود؟
که دمی چند در اینجا گذراند!

این منم خسته در این کلبه تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست...

من اگر سایة خویشم، یارب!
روح آوارة من کیست؟ کجاست؟!...

خدایا

خدایا


احساس می کنم زود عادت می کنم

و گاهی به اشتباه اسم آنرا دوست داشتن می گذارم.


خدایا،


می ترسم از اینکه به گناه کاری که نفسم آنرا صحیح می خواند

و دلم از آن می ترسد و عقلم به آن شک دارد، در آتش بی مهری ات بسوزم.


خدایا،


می دانم تمام لحظه هایم با توست.

می دانم تنها تویی که مرا فراموش نمی کنی.

 می دانم که اگر بارها فراموشت کنم،

 ناراحتت کنم و برنجانمت، باز می گویی برگرد.

 می دانم. همه اینها را می دانم، ولی نمی دانم چه کنم.


نفسم مرا به سویی می کشد و عقلم حرفی دیگر می زند و دلم در این میانه مانده...


خدایا،


تو بگو چه کنم. تو نشانم بده راهی که بهترین است.


خدایا،


می دانم تو همیشه با منی ، ولی تنهایم مگذار.

 یا شاید بهتر باشد بگویم نگذار تنهایت بگذارم....

 

خدایا خدایا ای توئی که با این روشنایی های خفیف ذهن مرا روشن

 
می کنی توئی که در وجودم آرزوی مبهم و ناشناخته ای رابرای رفتن


و دور شدن از اینجا بر میانگیزی اما شهامت و قدرت ان را به من


نمی دهی از تو اطاعت می کنم.خدایا هر کاری را که خواست خود توست با من بکن.

 وقتیکه دست تو مرا میکشد

 و بسوئی میبرد فکر و روح من از به خود پیچیدن و به تب و تاب افتادن چه فایده ای میبرد

دلتنگی هایی که دلچسب نیستند

دلتنگی هایی که دلچسب نیستند

 

هیچ ندارم که بنویسم. دلتنگی هایم دیگر حال و هوای سابق را ندارند


دیگر مثل سابق دلم صاف و زلال نیست. دیگر این رمضان هم طعم سابق را ندارد


آه چه بر سر من آمده است؟


صیادم را بگویید به شکارم بییاید ، من بس نشسته ام تا بیابد مرا

 

عشوه گریهایت

عشوه گریهایت

 

آن شب تو در زیر نور مهتاب می رقصیدی .

 تو برهنه بودی و من هم.

 اما تو بی هیچ شرمی می چرخیدی و می رقصیدی

و من از شرم برهنگی ام

بر پشت تخته سنگی پنهان که مبادا ببینی مرا


من تماشاگرت بودم و تو عشوه گر


چرخیدی و رقصیدی و عشوه گری کردی

 و مرا بی خود از خویشتن به معرکه کشاندی


ولی آنگاه که من شرمم را به کناری نهادم

 و دستی بلند کردم برای رقص ،

 دیگر مهتابی نبود تا ببینی تو مرا ،

ماه هم نخواست که تو نظری بر من نهیف بیاندازی


و من باز در کنج آن تاریکی به گوشه ای خزیدم

و در خود گریستم که چرا بار نمی یابم به آستانت


آنهنگام که یکه تاز معرکهء عشوه گران هستی

این عقل مصلحت اندیشم مانعم می شود

از هماغوشی با تو و آنهنگام که دلم بر عقلم چیره می شود

 اینچنین مانعم می شوند و من هنوز از تو دور مانده ام


با اینکه آن شب جز من تماشاگری نداشتی

ولی هنوز آن در به روی این تن گشوده نشده است


نمی دانم نمی گشایی یا نمی گشایندش


خود هم نای شکستن قفل را ندارم

 

فسردگی من

 

فسردگی من

 

افسون دلم بیش از این هم فسرده تر خواهد شد؟


هر چه از این روزمرگیها می نالم بیشتر در آنها فرو می روم!!!

چند شبی است که جز برای خوابیدن به خانه نمی آیم


مجالی برای درس خواندن هم نمی یابم چه رسد

 به آنکه پنجه ای بر سه تار برم، یا حافظی بخوانم ،

نوایی را بشنوم ، یا حتی بیتی بخوانم


حتی مجال این را نمی یابم که اندکی این افسون فسرده را به بتکانم،

 تا شاید خیالم را به رقص آورد


تنها چیزی که آرزو دارم،

 بازگشتم به آن دوران سرمستی و عشق است.

 آن دورانی که دلتنگ چیزی نبودم جز آنکه بوسه ای دیگر نثار لیلا کنم


مگر بیش از این هم افسون دلم فسرده تر خواهد شد؟

دلمردگی تا کی؟ تا کجا؟

 

ستاره هنوز بیداری بازم امشب خواب نداری

ستاره هنوز بیداری بازم امشب خواب نداری
 
نکنه تو هم مثل من عاشقی چشم انتظاری
 
نکنه تو هم تو شبها خسته از غبار جاده
 
خواب مهتاب و میبینی که میاد پای پیاده
 
نکنه هجوم ابرا تو رو هم از ما بگیره
 
ستاره برای بودن دیگه فردا خیلی دیره
 
حالا که خورشید طلسم قلعه ی سنگی خوابه
 
تو نگو عشقا دروغه تو نگو دنیا سرابه
 
با کدوم بهونه باید شب و از تو کوچه دزدید
 
گل سرخ عاشقی رو به غریبه ها نبخشید
 
ستاره همه غروبم پیشکش ناز تو باشه
 
تو بمون تا چشمای من با سپیدی اشنا شه
 
من اگه اسیر خاکم تو که جات تو اسمونه
 
دل خوشم به این که هر شب توبیای رو بوم خونه
 
همنشین ابر و ماهی توی اون همه سیاهی
 
نکنه اینقده دور شی که دیگه منو نخواهی

هم صدا

هم صدا
اگه هم صدا بودی اگه هم صدام بودی
هیچ کی حریفم نمی شد
کوه اگه رو شونه هام بود کمرم خم نمی شد
تو اگه خواسته بودی ،‌ آخ تو اگه خواسته بودی
تو اگه مونده بودی
موندنی ترین بودم ، عمر صدام کم نمی شد
اگه هم صدا بودی ، اگه هم صدام بودی
هیچ کی حریفم نمی شد
کوه اگه رو شونه هام بود ، کمرم خم نمی شد
اگه زخمی می شدم به دست تو مرهم بود
زخم قیمتی من محتاج مرهم نمی شد
اگه بارون عزیز با تو بودن می گرفت
گل سرخ قصه مون تشنه ، شبنم نمی شد
تو اگه خواسته بودی