با ید تو رو پیدا کنم






شاید هنوزم دیر نیست


تو ساده دل کندی ولی


تقدیر بی تقصیر نیست


با اینکه بی تاب منی


بازم من رو خط می زنی


باید تو رو پیدا کنم


تو با من و دور از منی


کی با یه جمله مثل من


میتونه آرومت کنه


اون لحظه های آخر از


رفتن پشیمونت کنه


دلگیرم از این شهر سرد


این کوچه های بی عبور


وقتی به من فکر می کنی


حس می کنم از راه دور



آخر یه شب این گریه ها


سوی چشمام رو می بره


عطرت داره از پیرهنی


که جا گذاشتی می‌پره


باید تو رو پیدا کنم


هر روز تنهاتر نشی


راضی به با من بودنت


حتی از این کمتر نشی


پیدات کنم حتی اگه


پروازم رو پر پر کنی


محکم بگیرم دستت رو


احساسم رو باور کنی


باید تو رو پیدا کنم


شاید هنوزم دیر نیست


تو ساده دل کندی ولی


تقدیر بی تقصیر نیست


رهایی شازده کوچولوی من ...



من او را رها کردم

وچقدر سخت است که عزیزترینت را رها کنی !

آن قدر او را دوست دارم

که او را رها می خواهم

رها از تمامی بندهاو زنجیرها!

هرچند او هیچگاه در بند من گرفتار نبود

و هیچگاه به خاطرهمیشه بودن با او

برای او بندی نساختم....








لب خاموش !..



چقدر سخته که تمام روز رو منتظرشب باشی

که دوباره زل بزنی به صفحه ی مانیتور و

فقط نگاهت به آی دی یه نفر باشه و همش دعا کنی که روشن بشه

با اینکه از قبل میدونی امشب مثل تموم شب های گذشته

فقط باید چشم های خواب رفته ی آدمک ای دیشو ببینی

و درد دلهاتو براش اف بذاری

به این امید که شاید اومد و خوند و جوابتو داد .

جواب هایی که مثل همیشه حرف تازه ای توش نیست .

انگار هیچ وقت نمی خواد باور کنه که .....

دوسش داری ....


دوستی میگفت :

وقتی بزرگ میشوی ، دیگر خجالت میکشی به گربه ها سلام کنی


و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای میخوانند ، دست تکان بدهی

خجالت میکشی دلت شوربزند برای جوجه قمریهایی که مادرشان برنگشته

فکرمیکنی آبرویت میرود اگر یکروز مردم

همانهایی که خیلی بزرگ شده اند ــ دلشوره های قلبت را ببینند و بتو بخندند

وقتی بزرگ میشوی ، دیگر نمیترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید ،

حتی دلت نمیخواهد پشت کوهها سرک بکشی و خانه خورشید را از نزدیک ببینی

دیگر دعا نمیکنی برای آسمان که دلش گرفته ،

حتی آرزو نمیکنی کاش قدت میرسید و اشکهای آسمان را پاک میکردی !

وقتی بزرگ میشوی

قدت کوتاه میشود

آسمان بالا میرود و تودیگر دستت به ابرها نمیرسد

و برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چی بازی میکنند

آنها آنقدر دورند که حتی لبخندشان را هم نمی بینی

وماه ـ هم بازی قدیم تو

آنقدر کمرنگ میشود که اگر تمام شب را هم دنبالش بگردی ، پیدایش نمیکنی !

وقتی بزرگ میشوی

دور قلبت سیم خاردار میکشی وتمام پروانه ها رابیرون میکن

ی وهمراه بزرگترهای دیگر در مراسم تدفین درختها شرکت میکنی

وفاتحه تمام آوازها وپرنده ها را می خوانی !

ویکروز یادت می افتد که سالهاست تو چشمانت را گم کرده ای

ودستانت را در کوچه های کودکی جا گذاشته ای !

آنروز دیگر خیلی دیر شده است ....

فردای آنروز تو را به خاک میدهند

و میگویند :


خیلی بزرگ شده بود

.....


هی فلانی...؟

می دانی؟...

می گویند رسم زندگی چنین است!

می آیند....... می مانند....... عادتت می دهند....... و می روند.......

و تو در خود می مانی.......

و تو تنها می مانی.......

راستی نگفتی؟

رسم تو نیز چنین است؟

مثل همه ی فلانی ها هستی؟

خارج از گود...






نیت میکنم ...


شام غریبان  و سه تا شمع نذری...


همیشه دوست نداشتن ها خیانت محسوب نمی شود


گاهی دوست داشتن ها نیز


بدترین خیانت به حساب می آید...


( نتیجه گیری خودم ! است)


ساعت ۰۰:۰۰( صفر!)

سرم از التهاب این اندیشه های زرد در شرف انفجار است


نیمه شب ٬ بعد از پایان یک روز سخت روبروی آیینه می ایستم


و سعی می کنم لبخندی تصنعی که آخرش به گریه های تصلی


بخش ختم می شود را ٬ لابه لای این جسم شفاف٬ کشف کنم


نزدیک می شوم به خودم ...


تا جایی که دیگر کسی را نبینم و نخواهم...


کوک پشت سرم را در جهت خلاف عقربه های زمان


می چرخانم...


خالی می شوم...


خیس اشک هایی از جنس هیچ دیگر توان ایستادن و دیدن ندارم


چشمانم را می بندم ٬


مطمن می شوم که کسی مرا نمی بیند حتی تو!



این روزها دوست دارم

کم و بیش دست های خدا را روی شانه هایم حس کنم ....

تلنگرهایش را...


تلاشش برای برگرداندن من به زندگی که


هیچ علاقه ای به ادامه اش ندارم

نمی دانم چه کنم که راضی باشد از من!

می خواهم زندگی را به من برگرداند

روزهای رفته را به من برگرداند

باور هایم را به من برگرداند

خستگی هایم را از من بگیرد

دستانم را بگیرد و نوازشم کند

و مرا به خوردن یک لیوان چای با انجیر خشک به شرط بوسیدن


روی ماهش دعوت کند...

می دانم که از تمام من با خبراست...

می داند که ....






همین جوری....




گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


چقدر دشوار است


مجبور به پاسخ دادن به سوالی باشی


که جوابش را نمی دانی!


همین جوری:



دلم می خواهد تمام موهایم را با تیغ ٬از ته بزنم !



۵ روز پیش به آن پسر بچه ی تخس که از سر تنبیه٬



سرش مثل آیینه شده بود حسودی کردم!!

.

.

.



دیر است


دیر


برای عاشق شدن


برای تو


برای من که جز نگاه تو دیگر هیچ ندارم تا به اتاق بیاویزم


چه زود عاشق شدم


دلم آیینه قدیمی ام را می خواهد



که در آن هر روز هزاران بار تو را می دیدم


و اکنون تصویر تو را


که هر روز هزاران بار در حال کمرنگ شدن است


دلم عشق می خواهد...



دلم تو را می خواهد...


اما...


دیر است


دیر


برای عاشق شدن


برای من...


برای تو...


برای ما...


شاید روزی قاصدکی از فاصله ها انتقامی پر صدا بگیرد...


ساکت ! هیچی نگو ...





ساکت !


هیچی نگو


فقط من می خوام حرف بزنم


بدون ترس از نشنیدنت


بدون هیچ گریه ای


اما بغض گلو رو نمیشه کاریش کرد



این هوای لعنتی هم ابری نیستاما دل من ابریه ابریه یه لحظه


احساس کردم الان نمی تونم بنویسم
ولی نه باید بنویسمنوشتن آرومم


می کنه .اینبار می خوام انقدر آروم بشم که..
تو می دونی اسم این


چیزی که دارم مینویسم چیه؟
مطمنم اسمش خاطره نیست.


شاید بهتره بگم دارم یه تصمیم رو می نویسم.


تا حالا تو زندگیت تصمیم رو نوشتی ؟


یا عادت داری تصمیم رو فقط بگیری؟


احساس می کنم یه تکه آجر سنگین تو گلوم گیر کرده


که با هیچی جز یه تصمیم جز یه انتخاب نمیشه خردش کرد.


نه من باید ادامه بدم باید ...

باید با خودم کنار بیامچقدر خوبه قبل از زدن هر حرفی


اول اون حرفو تو دهنمون مزه مزه بکنیم .
_تو بیش از حد حساسی!

از این جمله متنفرمیه جمله به ظاهر سطحی می تونه آدمو از این


رو به اون رو کنه
کاش میشد یه کلاسی چیزی برگزارمی کردیم


برای یاد دادن بعضی باید ها و نباید ها
چرا همیشه فکر میکنیم


ادما یه رو دارن
باید روزی صد بار برا خودم بنویسم


آدما ۱۰۰۰ تا رو دارن!

تو یه لحظه از این رو به اون رومیشن


داشتم از یه تصمیم حرف می زدم

از یه جمله که شاید باعث شد من مجبور به انتخاب بشم


چیزی رو که سعی در پنهون کردنش داشتم.


مجبور شدم باهاش رو به رو بشم.


چقدر راهم سخته


اما نمی خوام هیچ وقت فراموش کنم از کجا شروع کردم


و چه جوری شروع کردم
تا حالا شده با خودت سر لج بیفتی؟


با خودت کری بخونی و بخوای به خودت یه چیزایی رو ثابت کنی


و به خودت بفهمونی که تو می تونی


گرچه وقتی هدف و انگیزه معلوم باشه دیگه نیاز به این بحثا نیست


ولی کار از محکم کاری عیب نمی کنه .


مهم نیست .مهم خودمم .


بذار برا یه بارم شده مثل بقیه بشم .


چشمامو ببندمو به هیچ چیز جز غرورم فکر نکنم !

چقدر سختهبرای منی که همیشه از پدر و مادرم


مهربونی با دیگرن رو یاد گرفتم


چقدر سخته اما گاهی لازمه


(بذار برا یه بار هم دیگران روی دیگه ما رو ببینن


همیشه که نباید باب دل مردم بود)
هرکسی لایق محبت ما نیست


می خوام بیشتر از قبل به خودم اهمیت بدم .


غرور رو فقط با غرور میشه شکست


در برابر بعضی ها باید عین خودشون رفتار کرد.


همیشه خیلی سخت آدما رو می بخشم



چون سعی می کنم کاری نکنم که باعث بشه اطرافیانم کاری بکنن


که مجبور به بخشیدنشون بشم شاید به خاطر همینه که توقعم


زیادی از آطرافیانم بالاست.


راستی خدا چطوری ما رو میبخشه?


انتخابمو کردم .


اما این چی ته دلم داره می جوشه؟


این نگرانی بابت چیه؟


اینه که داره دیونم می کنه


حس خوبی ندارم
دو تا کارو نمیشه با هم انجام داد .


اول باید آروم بگیرم بعد حرکت کنم زمان لازمه ......


اما گاهی مثل من فرصتی نداری
و باید همه کاراتو با هم انجام بدی


....
وگرنه جا می مونی و به اونچه می خوای نمی رسیکاش الان


پیش دریا بودم 



به آرامش و بیشتر از همه به قدرتش نیاز دارم....



بذار باور کنم ...


در این هوای سحر گاهی دلم هوای یه دوست کرده،


یه دوست که بشه با اون حرف زد،


تو چشاش نگاه کرد و برای پریدن ازش اجازه نگرفت،


یه دوست که بتونه چشمای منو باز کنه


و نگاه منو نسبت به هر چیزی که می بینم بالاوبالاتر ببره،


یه دوست که جرات کنه در اوج با من ملاقات کنه،


دور از هر تردید و ترسی.....



این روزا اگه با چشم دل به اطرافت نگاه کنی

چیزای عجیب غریب زیادی میبینی

آدمایی رو میشه دید که دستاشونو محکم رو دهنشون گذاشتن

تا همیشه سکوت کنند

چرا هیچ وقت به عزیزامون نمی گیم که چقدر دوسشون داریم؟

چرا وقتی از کسی بدمون می یاد جلوش وای نمی ایستیم و

بهش نمی گیم ازت متنفرم؟

چرا به حرفای هم گوش نمی دیم؟

چرا حرف نمیزنیم؟

سکوت سکوت سکوت

یه عزیزی میگفت همیشه بیشترین گل ها رو سر قبر هم میبریم!!

بذار سکوت معنای واقعی شو حفظ کنه

بذار باور کنم

اگه یه روز سکوت کردی واقعا حرفی برای گفتن نداشتی

اگه حرفی برای گفتن نداری

لااقل به حرفهای یکی دیگه گوش بده .

بذار اون حرف بزنه تو فقط نگاش کن .

همین نگاهت براش کافیه .

شاید تو تنها امیدش باشی

من نگویم که به درد دلم گوش کنید

بهتر آن است که این قصه فراموش کنید

عاشقان را بگذارید بنالند همه

مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنید

الهی گاهی نگاهی.....


چقدر تایپ کردن با کیبورد برام سخت شده


اما مثل همیشه باید بنویسم تا کم کم آروم بشم


دیشب شب بدی بود


برای اولین بار بعد از مدت ها دوباره از تاریکی و تنهایی ترسیدم


تا صبح چراغ های خونه رو روشن گذاشته بودم


نمی دونم چه مرگم شده بود ...


من چند ساله که بی تو در این شهرغریبم


هیچ وقت هم تنهایی اونقدر ها در موندم نکرده بود


تنهایی خیلی وقتا آزارم می داد اما هیچ وقت انقدر کلافم نمی کرد


عجیبه ..


اما حالا بعد از این مدت دیشب احساس ترس کردم


دیشب تا صبح بارون اومد و من برای اولین بار از صدای بارون


متنفر شدم


خدایا چقدر عوض شدم ...


احساس می کنم باید قبل از اینکه شرایط پوستم رو بکنه خودم


پوست بندازم


امروز حتی حوصله نداشتم برم سر کار


فکر کن اولین روز کار ی اونم بعد تعصیلات


این روزا انگاری اصلا دلم نمی خواد زندگی کنم


کوچولو شدم


بهونه گیر شدم


اصلا واقعا نمی دونم چم شده


با خودم می گم یکم طاقت بیارم


اما بعدش می گم ای بابا این قیافه ی لهیده طاقن نیارم هیچ اتفاق


خاصی نمی اوفته .


اینجا لا اقل از خنده های زورکی خبری نیست


احساس می کنم واقعا در مونده شدم


می دونم که باید طاقت بیارم


باید با خودم کنار بیام


باید صبر کنم


دلیلش رو نمی دونم اما می دونم باید صبر کنم


احساس می کنم فراموش کردم خودم رو زندگی مو


یادم رفته چطور باید زندگی کرد


چی به سرم اومده


چرا من باید دچار این وضعیت بشم


همیشه فکرمی کردم دختر قوی ای هستم و شرایط رو خوب می


تونم کنترل کنم اما اینبارانگاری شرایط رو سرم سوار ه نفسم واقعا


به شماره افتاده ...می ترسم


شرایط سختیه


گاهی و اقعا احساس درموندگی می کنم


چرا باید بترسم؟ من خدایی دارم که تو همین نزدیکیه


اگه همین خدا ی مهربون نبود تا حالا شاید خیلی کارا کرده بودم


که ظاهرا به نفعم می بود اما....


حاضر م این سختی و عذاب رو تحمل کنم


اما ذره ای خدای مهربونم رو آزار ندم...


می دونم آخر سر کمکم می کنه


مهم اینکه من باور دارم که خدا هیچ وقت تاخیر نمی کنه!


من منتظرم


منتظر تغییر و بهبود شرایطم و اینکه دوباره به زندگی برگردم


زندگی که مدت هاست فراموشش کردم


الهی گاهی نگاهی.....

خیلی خسته ام....


پس لرزه های این روح درب و داغونم  داره بد جور منو از همه


چیز و همه کس دور می کنه


جلوی چشمم یه گسل بزرگ هست که من از پهناش خیلی می ترسم


تو این گیر و دار انگار جسمم هم بدش نمیاد قاطی ماجرا بشه


چند وقتیه که بد جور گیج می زنم


اصلا هم مراقب خودم نیستم


راستش دلم می خواد یه چند روزی بمیرم!


البته اگه بیشتر از چند روز هم شد اشکال نداره


چند وقتیه کهبی تفاوت شدم نسبت همه چیز و همه کس


حتی به خودمم هم دیگه اهمیت چندانی نمی دم


وقتی با خنده های الکی و مسخره م حال و هوای اطرافیانم و شاد


می کنم حالم از خودم بهم می خوره


وقتی می بینم یکی بیش از حد داره بهم عادت می کنه نا خداگاه


خودمو می کشم کنار و عین بچه گربه های ترسو تو.


لاک خودم می رم


این روزا دقیقا نمی دونم داره سر این روحیه ی له شده چه بلایی میاد

اما کم کم دارم خالی شدن ظرفیتمو حس می کنم


گاهی از اینکه می بینم اطرافیانم دوستم دارن عذاب می کشم


جالبه نه؟


حالم ازمهربونی های خودم وخود خواهی های بعضی آدما بهم


می خوره


دارم تمرین بی عاطفگی می کنم


تمرین بی خیالی


آخ که چقد دلم از خودم پره


احساس می کنم دیگه هیچی ندارم


دیگه حتی روم نمیشه به خدا بگم که یه کمکی بهم کنه


حتی دارم خودم رو از دید خدا هم می کشم کنار


من از این دنیا و آدماش هیچی نمی خوام


هیچ وابستگی خاصی هم به کسی یا چیزی ندارم


راستی خدا جون  یه سوال این من بودم که زدم زیر قولم یا تو؟


ای کاش هیچ وقت ...


خیلی خسته ام....


چاره ای نیست گویا!


مغزم از صبحت کردن های بی وقفه ٬

یک ریز و بچه گانه اش درد می گیرد ...


معیارها یش برای زندگی آینده


منحنی چهره ام را به نزدیکی گوش هایم می رساند


شاید


من


کمی با دخترکان هم سال این شهر ٬فرق داشته باشم


دغدغه های روزانه ام ..


نگاهم ..


غرورم..


حتی ...
.

.


کاش ٬هیچ نمی فهمیدم


با این حال


شاید کمی بیشتر فهمیدن هم راضیم کند!


چاره ای نیست گویا!