تا بعد ... اگر باشد

 
   
 
 * چند روزی هست که می خواهم بنویسم اما
 بی حوصلگی و رخوت ، شاید به خاطر دلمشغولی های زندگی
 بدجور فرصتامو ازم گرفته
 نزدیک دو ماه از پاییز هم گذشت
 مثل برق ، مثل باد
 به همین سادگی ...
 
 * نه اینکه فکر کنی چیزی برای نوشتن نیست ها ... نه
 هست ، فراوان و جسته گریخته
 اما گاهی ، رخوت ، چنان در من نفوذ می کند
 که درمانی برایش نیست جز خزیدن زیر گرمای لحاف
 و زانو را در شکم حایل کردن
 و به یاد روزهای نارس بودن ، خوابیدن
 و گاهی وقت ها هم ، نیمه خواب نیمه بیدار
 سرک می کشم زیر تخت
 تا ببینم کسی آن زیر مخفی نشده باشد
 هنوز که هنوزاست این عادت کودکی با من مانده
 شاید روزی در همین سرک کشیدن ها
 با جن ماده ای رفیق شدم ....
 خدا را چه دیدی ؟!؟
 
 * دیروز به این فکر می کردم که اگر تنهایی هر آدمی شکل فیزیکی میگرفت
 و یکی میشد شبیه خودش
 آنوقت من و مثلا تنهایی ام وقتی خیلی دلمان می گرفت با هم قهر می کردیم
 آنقدر قهر می کردیم تا یکی پیدا شود آشتیمان دهد
 آنوقت کسی که مارا آشتی میداد با تنهایی اش میشد دوست مشترک من و تنهایی ام
 بعد تنهای من با او دوست میشد و تنهایی او با من
 اینطوری نصف من پیش او بود و نصف او پیش من
 بعد ... بگذریم , اصلا هیچی .
 
 * توی روزنامه خوندم
 بین همه حیوانات ، گرگ ها نسبت به زندگی دو نفره با همسرشون وفادارترینن
 طوری که تا آخرین روزهای عمرشون به هم وفادار می مونن و همدیگه رو حتی در سخت ترین شرایط ترک نمی کنن
 گرگ ها ، در عین بی رحمی و وحشی بودنشون ، مظهر عشقن و وفاداری
 و آدم ها ...
 و ضمنا خوندم ، مگس ها همه چیز رو به صورت آهسته و اسلوموشن می بینن
 به این فکر کردم که بیچاره مگس ، وقتی معشوقش ترکش می کنه
 چقدر باید زجر بکشه ،
 مخصوصا وقتی که اون از دور ، دستشو براش تکون میده و میگه :
 خ .. د ... ااا ... ح ... ا ..... ف ... ظ
 
 * چند تا بو هست که خیلی دوستشان دارم
 بوی ریحان تازه
 و بوی خاک باران خورده و هندوانه سرد و دود آتشی که از دور بیاید !
 و همینطور بوی چسب رازی و کاغذ کتاب های قدیمی و گل اقاقیا
 و بوی ادکلن ... و کرم دست و صورت نیوا
 بوها خاطرات سیال ذهن منجمد آدم ها هستند .
 
 * این شعر زیبا رو از کتاب دریا در من شهریار قنبری انتخاب کردم , خیلی زیباست :

 منو از پشت دیوار صدا میکردی , نگو نه
 یه جور خوبی به من نیگا میکردی , نگو نه
 جای پای ما دو تا از تو کوچه پاک نمی شد
 کوچه رو از اسممون سیا میکردی , نگو نه
  چه روزایی ، چه روزای خوبی داشتیم
 کاش اونا رو تو کوچه جا نمی ذاشتیم
 زیر بارون می دیدم که چتر تو دست منه
 آخه دوست نداشتی بارون به تنم دس بزنه
 بازیمون بود بازی عروس دومادی ، نگو نه
 به من انگشتر کاغذی میدادی ، نگو نه
  چه روزایی ، چه روزای خوبی داشتیم
 کاش اونا رو تو کوچه جا نمی ذاشتیم
 تو همون کوچه نه جای پای تو مونده نه من
 بچه ها می خوان که مثل ما عروس دوماد بشن
 اما من دوست ندارم عروسیشون سر بگیره
 چون نمی خوام مثل من وقتی بزرگ شدن بگن :
 چه روزایی , چه روزای خوبی داشتیم
 کاش اونا رو تو کوچه جا نمی ذاشتیم ....
 
  * وقتی آدم ها همدیگر را برای اثبات بودن خویش می خواهند ،
 خدا چه غریبانه برگ های زرد پاییزی را به دست باد می سپارد
 شاید هنوز فکر می کند : برگ درختان سبز در نظر هوشیار ..........

 * من به چیزی فکر می کنم
 وقتی که به تو سلام می کنم
 و تو , به چیز دیگری فکر می کنی ،
وقتی جواب  سلامم را می دهی
 در تمام مدتی که حرف می زنم
 به چیزی فکر می کنم
و در  تمام مدتی که گوش می دهی
 به چیز دیگری می اندیشی
 لحظه خداحافظی
من به  چیزی فکر می کنم
 و وقتی تو از دور برایم دست تکان می دهی
به چیز دیگری  فکر می کنی
 موقعی که فرسنگ ها از هم دور می شویم
 تو به چیزی فکر می کنی
 و من به چیز دیگری
 و بعد ها ،
 بعد از مرگمان
 کسی خواهد فهمید آیا
 که تو به این فکر میکردی
 که من چرا دست هایت را در دستانم نمی گیرم و تو را در گرمایشان شریک نمی کنم
 و من به این فکر می کردم که
 تو چقدر سرد به نظر می رسی ....
 
 * در زندگی , اشتباهات زیادی کرده ام
 اشتباهاتی که گاهی مدام , سایه اش را در کنارم حس می کنم
 دل هایی را شکسته ام ,
 که صدای شکسته شدنشان را , و پژواکش را در خودم , دائما , به وضوح , می شنوم
 چیزهایی را ندیده به حال خود رها کرده ام
 که تصویرشان را , مدام , در حرکت پیوسته ام , می بینم
 و دردهایی را درمان نبوده ام
 که دردش را , ممتد و سنگین , در تمامی زندگی ام , احساس می کنم
 و شیطان در کنارم , دلداری ام می دهد که :
 - انسان ، جائز الخطاست ....
 
 * و در آخر :
(( شگفتا ،
 وقتی که بود نمیدیدم
 وقتی می خواند نمی شنیدم
 وقتی دیدم ، که نبود ،
 وقتی شنیدم ، که نخواند ،
 چه غم انگیز است وقتی که چشمه ای سرد و زلال در برابرت می جوشد و میخواند و مینالد ، تشنه آتش باشی و نه آب ،
 و چشمه که خشکید ،
 چشمه که از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد و به هوا رفت و آتش کویر را تافت
 و در خود گداخت ، و از زمین آتش رویید و از آسمان آتش بارید ، تو تشنه آب گردی و نه آتش ،
 و بعد ، عمری گداختن از غم نبودن کسی که تا بود ، از غم نبودن تو میگداخت . ))
( گزیده از کتاب کویر استاد شریعتی
)  
 * تا بعد ... ( اگر باشد ... )

اشک ماه

 

 

 رفتنت موج غریبیست که دل می شکند

 

 

دلم گرفته قد یه دریا قد یه دنیا

کاش می شد سوار موجها شد و فرسنگها دور شد

 دور از همه جا و همه کس

 کاش می شد سوار ابرها شد و بالا و بالاتر رفت

و دیگه هیچ کس را ندید

 دلم گرفته خیلی زیاد

گمان می کردم که با رفتنت ،با زخم زدنت

 و با نبودنت از یادم بروی

 ولی یادت که از ذهنم نرفت هیچ ،

دلتنگت شده ام دلتنگ تو...

کاش می شد که باز می دیدمت به گرمای چشمانت نیازمندم

 و قلبم خواهان آرامش وجود توست

 و اما تو ،هیچ هیچ ...

نه دلتنگی ،

نه یادی و نه خاطره ای ...

گمان می کردم که تو نه، تو فراموش نمی کنی

 اما فراموش کردی زودتر از هر کسی 

کاش می دانستی که چقدر نیازمند همفکری هایت هستم

 کاش می دانستی که بی تو بر من چه می گذرد

 کاش می دانستی که ساحل آرامی که تو برایم ساخته بودی

 کویری گشته برهوت با طوفان شنی سخت

هر روز به امید روزی که به یادم بیفتی

 و خاطرم برایت باز زنده شود چشمان را می گشایم

 و شب هیچ خبری نیست .

دیگر  ناامید شده ام ،

دیگر دوست ندارم که صبح چشمانم را باز کنم ...

دیگر دوست ندارم 

.

.

.

 

 

بی تو باز خواهم مرد

 

کاش تجسم حضورت در باورم را، در غالب کلمه توان بیان بود

 

کاش می توانستم سینه ام را بگشایم و

 

 قلبم را برون آورم تا ببینی، تا ببینند،

 

همگان ببینند که این قلب من است که باز می تپد،

 

 اما این بار با راحتی خیال.

 

صدایی از درون سینه ام نهیب می زند،

 

 که آری این صدا،صدای قلب توست که می تپد؛

 

 لیک مرا باور نیست.

 

از آن خاکستری بیش نمانده بود، مگر می تواند که دوباره بتپد

 

با کدامین نیرو؟

 

 با کدامین عشق؟

 

 با کدامین الهام؟

 

با کدامین ایمان؟

 

گوش می سپارم به صدای درون سینه ام

 

آری اوست که در درون سینه ام به تلاطم درآمده ولی امروز،

 

 برای توست که می تپد و این نیروی قلب توست

 

 که نور امید را به او بازگردانده

 

کاش می دانستی که گرما دستانت بود که

 

دیواره یخی قلبم را ذوب نمود،

 

 کاش می دانستی که از کلام تو بود که کلام من زنده شد

 

 و لبخند تو بود که بر لبانم نقش بست.

 

کاش تو نیز تصویر ذهنم را در باورت می گنجاندی

 

 تا زنده شدنم را، تا تصویر جسم مرده ام را فراموش نکنی  

 

تا بدانی که بی تو باز خواهم مرد.

 

دوستت دارم

 

 

می گویی مثل نفس کشیدن برایت تکراری است

وقتی مخاطبت قرار می دهند که:

« دوستت دارم »

حالا برای اینکه حساب مرا از دیگران جدا کنی

یک نفس عمیق بکش.

.

.

           

 

عشق زندگی می افریند

     

 

 با یه بغض توی گلوم، با یه دل شکسته ،

 با یه امید فرو پاشیده از تو و برای تو می نویسم

برای تو که ستاره هایم را هنوز پنهان کرده ای و ...

نشانم دادی که برای خود می گویم "عشق زندگی می افریند"

برای تو که سرودی:

 

 تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبم

                             شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیرم

 

اما فقط از خدا می خوام اول من باشم

هر لحظه که از سرت بگذره اول من باشم

 

 تو را هیچگاه نمی توانم از زندگی ام پاک کنم

 چون تو پاک هستی

 می توانم تو را خط خطی کنم

 که آن وقت در زندان خط هایم برای همیشه ماندگار میشوی

 و وقتی که نیستی

 بی رنگی روزهایم را

با مداد رنگی های یادت رنگ می زنم

.

.

.

فقط برای تو میشه از عطر پونه واژه ساخت

عاشق چشمای تو شد بغل بغل ترانه ساخت

 

فقط برای تو میشه زندگی رو یکسره باخت

تو رو قشنگترین گل گلدون باغ دل شناخت

 

میشه برای تو نخفت هزار و یک شب قصه گفت

یا که میشه هزار یک قصه نشست و از تو شنفت

 

جون ودلم فدای تو جون میذارم به پای تو

میزنه قلب عاشقم تنها فقط برای تو

.

.

.

  

  

دختری از آسمان

 

گوش کن:

وزش بی رحم تنهایی را

 در شهروجود پر افسوسم می شنوی

 من غریبانه

در این ظلمت

صدا می کنم تو را

نامت

پژواک من در این تنهایی و تاریکی است

 دست هایت را چون خاطره ای سوزان

 در دستان عاشق من بگذار

 تا شاید دمی

جسم فسرده ام

 با د ستان گرمی بخش چون تو

آ‌رامش گمشده اش را باز جوید .

خدا حافظ ای یار مهربونم

 

 

حالا که رفتنی‌ام با کوله‌بار خاطره

نمی‌خوام حتی  بیای یه لحظه پشت پنجره

این روزا راه من و تو عزیزم جدا شده

سهم من از عشق تو گریه‌ی بی‌صدا شده

من

کاری ندارم با اشکای تو

من

نمی‌میرم دیگه برای تو

من

نمی‌ریزم اشکی به پای تو

به پای تو

من

خسته شدم دیگه بدون تو

من

جون سپردم توی زندون تو

من

می‌خوام برم دیگه بدون تو

بدون تو

اینو می‌دونم

 بدون تو شبها با غمها مهمونم

تو نباشی پیشم بی تو من  ویرونم

خداحافظ ای یار مهربونم

من

بدون تو شبها با غمها مهمونم

تو نباشی پیشم بی تو من  ویرونم

خدا حافظ ای یار مهربونم

حالا که رفتنی‌ام با کوله‌بار خاطره

نمی‌خوام حتی  بیای یه لحظه پشت پنجره

این روزا راه من و تو عزیزم جدا شده

سهم من از عشق تو گریه‌ی بی‌صدا شده

نه دیگه نمی‌شه

با تو نمی‌شه

می‌دونم نمی‌تونم

نه دیگه نمی‌شه

واسه همیشه

بذار تنها بمونم

نه دیگه نمی‌شه

با تو نمی‌شه

می‌دونم نمی‌تونم

نه دیگه نمی‌شه

واسه همیشه

بذار تنها بمونم

اینو می‌دونم

بدون تو شبها با غمها مهمونم

تو نباشی پیشم بی تو من  ویرونم

خدا حافظ ای یار مهربونم

من

بدون تو شبها با غمها مهمونم

تو نباشی پیشم بی تو من  ویرونم

خدا حافظ ای یار مهربونم

من

کاری ندارم با اشکای تو

من

نمی‌میرم دیگه برای تو

من

نمی‌ریزم اشکی به پای تو

به پای تو

من

خسته شدم دیگه بدون تو

من

جون سپردم توی زندون تو

من

می‌خوام برم دیگه بدون تو

بدون تو

اینو می‌دونم

 بدون تو شبها با غمها مهمونم

تو نباشی پیشم بی تو من  ویرونم

خداحافظ ای یار مهربونم

من

بدون تو شبها با غمها مهمونم

تو نباشی پیشم بی تو من  ویرونم

خدا حافظ ای یار مهربونم

هرطور راحتی....

 

وقت تمام.....

 

فرصتها همه به اتلاف و بیهودگی سرسپردند.....

 

وبه فراموشی ابدی سپردند تمامی ناتمام اشتیاق دل را.....

 

وقت تمام.....

 

فرصتی دیگر برای شیدایی باقی نمانده.....

 

باید سیاه جامه به بر کرد به پاس عشق و شوروشیدایی....

 

وقت تمام.....

 

فرصتی دیگر حتی برای خبر نیست.....

 

طفلک تا ثانیه پیش انتظار خبر را می شمرد حتی بد.....

 

وقت تمام.....

 

فرصت برای انتظار هم تمام شد.....پوسید....و فروریخت....

 

.ومن خالی شدم...سبک شدم.....

 

وقت تمام.....

 

لطفا کسی تابلوی ورود ممنوع را نصب کند....

 

من قبولی ام را جشن می گیرم.....به کلاس بالاتر آمدم.....

 

تو ماندی در همان اولین کلاس .....و

 

 می دانم که سالها می مانی.....چون در الفبا مشکل داشتی....

 

جبر روزگار با هم نبودنمان را پیشکش کرد.....

 

تو با همکلاسهایت و من هم.....!!!

 

می دانم آنقدر بی اراده ای که

 

 به جای سعی در یادگیری کنار می گذاری!!!

 

 افسوس که من هم دیگر نیستم تا به جلو برانمت.....

 

تا مثل همیشه هنگام مشکلات دستت را بگیرم....

 

.نجوای قصه ای خوش در گوشت زمزمه کنم

 

 تا تو بدون آنکه بفهمی حادثه را پشت سر بگذاری.....

 

امتحان را....

 

هرکس به سزای عملش می رسد این را خداپرستان می گویند !!!

 

وبرطبق سنت آنها سزای من که

 

 در امتحانات خدا به تو کمک کردم

 

و به عبارت خودمانی تر تقلب رساندم....

 

.تنهایی ابدی شد.....

 

و سزای تو که  با نادانی و کلک می خواستی بالا و بالاتر بروی.....

 

ماندن ابدی در همان کلاس اول!!!!!

 

مثل همیشه کلام ابتدا به انتها رسید:

  

                              هرطور راحتی.....!!!

 

 

زندگی عوض نمیشود

 

 

آن روزها گذشتند .

 روزهای پیاپی شور و زندگی .

 روزهایی که بوی امید می داد .

لحظه هایی که مرا تا اوج خوشبختی می رساند.

 آنجا که به ابرها دست می کشیدم و

 ثانیه هایی که دریای نیلوفر قلبم قد می کشید و

می پیچید و به بغض ابرها می رسید

 اما...

حالا من مانده ام و دلتنگی .

 من مانده ام و دنیایی حرف نگفته .

 حالا من هستم و خستگی از رکود لحظه های کبود خاطره .

انگار گم شده ام در هجوم سکوتی تلخ .

 انگار از ذهن زمان پاک شده ام

و در سیاهی سمج روزهای بی پایان گم .

کاش می توانستم از دیار غریبانه دلتنگی هجرت کنم.

کاش توان این را داشتم تا

 مرز رویای سبز با هم بودن پرواز کنم

 ودر آغوش مهربانی ها جانی تازه بیابم.

اما زندگی عوض نمیشود .

روی لحظه ها پا می گذارد و می گذرد .

 

کسی نمی دونه ؟

 

انگار گم شده ام.

در هجوم سکوتی تلخ،مضحک است....

آنقدر خسته ام که دیگر حالی برای خنده های معنی دار هم ندارم....

 

  خانه آرزو ها

در خانه من سایه سنگین خموشی و سکوت انزوا

دست در دست هم نهاده است

این کلبه را روزی که ساختم

آرزوها داشتم و نقش آرزو انعکاسی از زیبایی ،

 از هنر بر در و دیوار باقی می گذاشت

چراغها روشنی داشت و

 سراسر زمستان در بخاری دیوار

 شعله های آتش زبانه می کشید.

در کوی و بازار می گشتم

تا آنچه را چشم می پسندد و دل می خواهد بخرم

 و بر شکوه خانه آرزوها بیفزایم.

خانه من خانه امید بود و آواز قناری نشاط

در اتاقهای آن می پیچید،

گلدانها هرگز از گل شاداب خالی نمی ماند،

گرد و غبار بر چهره اثاث خانه نمی نشست

     چون بهار در می رسید و درختان میوه شکوفه می داد.

    سلین های خوشرنگ حاشیه ها ر جلوه می داد            

 و به دنبال خود گلهای استکانی را

 به درون صحنه جلوه گری می کشاند

  گلبن ما غنچه می داد ودیدار چمن زنگ غم از

  دل می زدود.این کلبه را روزی که ساختم

                       آرزوها داشتم......

خودمم نمی دونم امشب چه مرگم شده....

کسی نمی دونه ؟

اگه کسی فهمید به منم بگه البته لطفا.....

آسمانی باشید تا باشید.....