تک ستاره آسمون قلبم شازده کوچولوی مهربونم

با اینکه خیلی دلم گرفته ازت

اما اونقدر دوست دارم که هنوز هم عاشقت بمونم

با اینکه مطمئن بودم اگه که پیشم می موندی

 هر دومون خوشبخت  میشدیم  ........

امّا الان فقط  باید تلاش کنم  که

 بتونم دوریت رو راحت تر تحمل کنم

دلم خیلی برات تنگ شده

من دوست دارم

کاش یه روزی بفهمی  با تمام ذره ذره وجودم  دوست  داشتم 

خدایا !!

واقعا ً نمیدونم پیش کی و کجا شکایت این دلم رو ببرم!

چی بگم

از کی و از چی بگم

اصلا نمیدونم چرا دارم اینجا می نویسم

فقط میدونم که خودمم هیچی نمیدونم !

 

کاش در مسیرم همراهم بودی...

نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده....

خیلی بیشتر از خیلی (میفهمی)

 

من دوست دارم

آیا صدای خواهش مرا از این پایین می شنوی؟!

 

خدایا !

بیا پشت آن پنجره

که وا می شود رو بسوی دلم

بیا پرده ها را کناری بزن

که نورت بتابد به روی دلم ...

نمی دانم خواب هستم یا که بیدار...

فقط میدانم بغضی سنگین در سینه ام راه خود را گم کرده

 گاه میشود که مخزن امیدم رو به اتمام می روم

 هر شب می بینم،

دستهای التماسم را که در آتش قهر او می سوزد

گاه می بینم...

خدایی را که تنهاییم را تنها او پر می کرد،دیگر نیست...

 او را دوست دارم...

او را دوست دارم

 و می دانم خدا هم روزی مرا دوست میداشت

 من صدای او را می شنیدم...

هنگامی که شیطان دستهای سردم را محکم می فشرد

 او مرا با خود به تاریکی میبرد

 گاه نقطه ای از نور صورتم را می نوازد...

اما قبل از اینکه چشمانم به نور عادت کند

 ،باز به قعر تاریکی شب کشیده می شوم


خدایا...

ای تنها امیدم برای زندگی

 دستهایم را رها نکن ...

که من غیر از تو هیچ ندارم و تو خود این را میدانی

 هر شب خواب دوزخت را می بینم،

گاه میترسم امام چیز دیگری این میان قلبم را می فشارد...

 و آن اینست که مبادا

 روزی از من رو گردانی و دست رد به سینه تاریکم بزنی

 که هیچ مرگی درد ناکتر از این

 و هیچ لحظه ای زجر آور تر از این نیست...

 تنهایی که جز تو کسی را نداشت تنها نگذار

 و او را آزاد کن...

 از زندانی که خود برای خود ساخته

 و از زنجیرهایی که خود به پای خود بسته...

 ای که در عرش هستی...

 آیا صدای خواهش مرا از این پایین می شنوی؟! 

 

کاش


کاش چون پاییز بودم...

کاش چون پاییز بودم...

کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم

برگهای آرزوهایم یکایک زرد می شد

آفتاب دیدگانم سرد میشد

 آسمان سینه ام پردرد می شد

ناگهان طوفان اندوهی بجانم چنگ می زد

اشکهایم همچو باران

دامنم را رنگ میزد

 

خدا تنهاست و من هم ...

 

خدا تنهاست

 و من هم

گاهی نوشتن چند خط ؛

 ساده دشوار میشود .؛

 به سادگی فراموش کردن مرگ

 لحظه در مقابل نگاه بی تفاوت آدمک های بی سر!

شاید باور این سادگی ها سخت باشد ؛

 سخت مثل من...

سخت مثل سماجت باران بی پناه دل ها؛

که دیوانه وار در پی امان گاهی ساده می گردد

و عاقبت جز آغوش باز پلک هایی از جنس شیشه

 پناهی نمی یابد ...


 و اینک من !

 با سادگی کودک  نگاهم با سر انگشتان باران 

 به یاد چهره هایی که سکوت شامگاهان را 

تنها با خود معنا می بخشیدند

 ترانه ای از جنس  سخت وخیس اشک 

 می نویسم....

 و تنها نیایش تنهایی ها را زمزمه می کنم....

 به سختی خالی از کلمه های پر می شوم

و شاید دیگر هیچ ......

من !

گاهی این ضمیر اول شخص مفرد و تنها !

وجودم رو به گرداب وحشت می کشاند

 نترسید!

دفع خطر احتمالی برای دیگران نه تنها لازم بلکه جایز هم نیست

این ضمیر ساده ی تنها به

« تو او ما شما آنها»

هیچ آسیبی نمی رساند.....

ضمیر مفرد ؛

 تنها  و ترسان توک زبان کودک دبستانی می ایستد

 و  با تردیدی سخت؛

اول از همه خوانده می شود و زود تر از همه فراموش!

«من» گاهی غصه می خورد

و به« ما »حسودی می کند

چرا که« تو»

نزدیکش هست اما با هم نیستند!

ضمیر ساده ی تنها  وقتی دلش می گیرد

 مجبور است  بی اشک گریه کند 

 در تاریکی ها ساده  و تنها آرام شود

و گاهی به تنهایی تمامی دنیا شود!
 
طبق دستور  ِ 

   زبان های نافهم؛

 «من » قوی ترین است !

چرا که تنهاست و همچنان  که لبخند می زند؛

غرورش را به نمایش می گذارد..!

اما حقیقت چیز دیگریست...

« من » نه آنچنان که باید قوی ست و نه مغرور!

 هر از چند گاهی 

 آغاز گر جمله ی ساده ی کودکی بی سواد میشود ...!

 گاهی نیز خسته از جمله ها

  حضورش را از دیدصفحه  پنهان می کند

من مهربان است

همه را دوست دارد؛

حتی«  تو او...شما آنها » را!

  از بین همه  « او»  می گوید

 که من را دوست دارد!

و « من» نیز او را می پرستد 

تلاش می کند برای او بنده ی خوبی باشد

 آنگونه که او می پسندد...

« ‌او » تنها کسی ست که «ضمیر ساده ی دنیا» دارد

و  عاقبت حرف هایی هست بین من و او

 که بین من و خودش باقی خواهد ماند....