کاش هرگز نمی دیدم ترا

کاش دفتر زندگی ام بدون صفحه ای از نام تو بود

 .کاش در شهر خاطراتم خانه ات ویران میشد


وکاش پاسبان چشمانم وقتی که چشمانت

 با نگاهی نگاهم را دزدید ،در خواب نبود


کاش عطر حضورت را به نبض روح من نمی پاشیدی

و من فراموش می کردم


رایحه ی خوش با من بودنت را.


کاش با اسب نگاهت جاده های خاکی دلم را نمی تاختی

 و گرد و غبار رفتنت بر چشمانم اوار نمی شد...


و کاش هر گاه به ماه اسمانت می نگری

مرا میان هر انچه از من به یاد می اوری ، پیدا کنی


افسوس که نه تو مرا به یاد می اوری

 ونه من تو را از یاد می برم


اگرچه ارزو داشتم کاش هرگز نمی دیدم ترا

اشک

چه زبانی صادقتر وزلالتر و بی ریاتر

 از زبانی که کلماتش ،

 نه لفظ است ونه خط .اشک است

وهر عبارتش نامه ای ، ضجه ی دردی ،

فریاد عاشقانه ی شوقی؟

 مگر نه اشک زیبا ترین  شعر ،


وبی تابترین عشق

 وگدازترین ایمان

وداغترین اشتیاق

و  تب دار ترین احساس

 وخالصانه ترین گفتن

ولطیف ترین   دوست داشتن است

.که همه در کوره ی یک دل ،

 بهم امیخته وذوب شده اند

 و


قطره ای گرم شده اند نامش اشک .


اشک که می میبارد وناله که بر می اید

 وگریه که اندک اندک دردل می رود

 وناگهان در گلو میگیرد

وراه نفس را می بندد

وناچار منفجر می شود 

این زبان صادق و طبیعی 

 شوق واندوه ودرد وعشق یک انسان است

 

 

نمایش عروسکی

تو هم آخر توانستی به قلبم داغ بگذاری

تو عشق آتشینم را ز سردی هیچ انگاری

تظاهر بود گفتی : تو را من دوست می دارم

ندانستم به غیر از من کسی را زیر سر داری

همواره یاد تو همزاد چشمان تر من بود

چه هنگامی که می خوابم  چه در اوقات بیداری

تو دنیای دلم بودی چرا ترک وفا کردی

که خون و اشک از چشمم به یادت می شود جاری

به دیده یاد سبزت را همیشه آب خواهم داد

اگر چه جای دل  سنگی درون سینه ات داری

به پایت زندگانی را فنا کردم  نمی دانی

ندارم دل که بینم از دو چشمت اشک غم باری

شکایت های قلبم را دوباره سرخ میگریم

که زردی نگاهم را به روی خود نمی آری

 


ما رو باش سپردیمش دل و چشمامونو به کی

اون که به زندگی میگه ، نمایش عروسکی

با همه می بینمت ، با همه کس به جز خودم

تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم

قلبم در حال مردن است

نمی دانم چه بنویسم

 چگونه بنویسم و چطور بنویسم.

 وجودم شده کالبدی از غم و سوال و ابهام.

 پر شده ام از چیستی و چرایی؟

 و چگونگی؟

 زندگی نامفهوم سرنوشت

 خارج از کنترل عشق گوناگون هستی

 پر از چراهای بی جواب نقش من؟

 نمی دانم نمی دانم چگونه نفس بکشم

چه را بپذیرم و از چه جدا شوم؟


عرفان یک چیز می گوید عشق چیز دیگر

 و عقل هم چیز دیگری .

 چگونه باید زیست؟


می خواهم رها باشم نمی دانم چگونه؟

 فقط می دانم از این همه تکرار و پوچی خسته ام.

از اسارت بیزارم

قلبم در حال مردن است 

.

.

. 

هرگز دستی را نگیر وقتی قصد شکستن قلبش رو داری

هرگز نگو برای همیشه وقتی میدونی جدا میشی

هرگز نگو ‏دوست داری اگر حقیقتا به آن اهمیت نمیدی

درباره احساست سخن نگو اگر واقعا وجود ندارد

هرگز به چشمانی نگاه نکن ‏وقتی قصد دروغ گفتن داری

هرگز سلامی نده وقتی میدونی خداحافظی در پیشه

به کسی نگو تنها اوست وقتی در فکرت ‏به دیگری فکر میکنی

قلبی را قفل نکن وقتی کلیدش رو نداری

کسی رو که دوست داری به این آسونی ها از دست ‏نده,

شاید هیچوقت کسی رو به اون اندازه دوست نداشت

 

هیچ می دانی که رفتی من چه حالی داشتـــــم

دور خود می گشتم و با خود جدالی داشتـــم

 لحظه ها زل می زدم برقاب عکس خاطــــرات لحظه ها رد می شد

ومن عشق خیالی داشتم

لحظه ها رد می شد و رد می شدی ازپیش من

 پیش چشمم چشمه ی آب زلا لی داشتــــم

.

.

.

می گویند سه چیز زاده عشق نیست

جدایی


سفر


فراموشی


ولی آن زمان که تومرا تنها گذاشتی


رفتی


و فراموشم کردی


من لحظه لحظه عاشقت شدم.

.

.

.
به جرم اینکه خیلی ساده بودم


به زندان دلت افتاده بودم


اگرچه حکم چشمانت ابد بود


برای مرگ هم اماده بودم

گذشت ...

 مهر  مادری

 

 

 

بی تومیمیرم ..

ترا به جرم نگاه زیبایت

 در زندان قلبم محکوم به حبس ابد می کنم ،

 مگر اینکه در دادگاه عشق

 در حضور عاشقان اعتراف کنی که

دوستم داری

 بارها باخودم عهد بستم بار دیگرکه تورا دیدم،

بگویم ازتودلگیرم

ولی بازتورا دیدم و گفتم:

 بی تومیمیرم ..

 

 

 

وقتی ...

 وقتی بود نمیدیدیم،

وقتی می خواند نمی شنیدیم ...


وقتی دیدم که نبود ،

وقتی شنیدم که نخواند ...!


چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد و زلال،

 در برابرت میجوشد و میخواند و مینالد،

تشنه آتش باشی و نه آب و چشمه که خشکید،

 چشمه که از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد و به هوا رفت

 و آتش، کویر را تافت و در خود گداخت

و از زمین آتش رویید و از آسمان بارید،

تو تشنه آب گردی و نه تشنه آتش،

 و بعد ...

 عمری گداختن از غم نبودن کسی که تا بود،

 از غم نبودن تو می گداخت.

 

Serenity


 

جرم من

آمدم تا مست و مدهوشت کنم اما نشد

عاشقانه تکیه بر دوشت کنم اما نشد

آمدم تا از سر دلتنگی و دلواپسی

گریه تلخی در آغوشت کنم اما نشد

آرزو کردم که یک شب در سراب زندگی

چون شراب کهنه ای نوشت کنم اما نشد

نازنینم، نازنینم یا تو هرگز نرفت از خاطرم

آمدم تا این سخن آویزه گوشت کنم اما نشد

شعله شد تا به دل خاکستر احساس تو

لحظه ای رفتم که خاموشت کنم اما نشد

بعد از آن نامهربانیهای بی حد و فزون

سعی کردم تا فراموشت کنم اما نشد

 

قاصدک

کاش من هم قاصدک بودم

ستاره ی من

                        با یک نوازش آزاد بودم

 

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است


اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

 دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست

من از تو مینویسم و این کیمیا کم است

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست

 در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غزل شبیه غزلهای من شود

 چیزی شبیه عطر حضور تو کم است

گاهی تو را کنار خود احساس میکنم

اما چقدر دلخوشی خوابها کم است

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست

آیا هنوز آمدنت را بها کم است