عشق ده ساله

از در یکی از بزرگترین شرکتهای کامپیوتری در یکی از بهترین نقاط شهر بیرون
 
میاد، با اینکه صاحب اون شرکت نیست، ولی حقوق خیلی خوبی میگیره و

زندگی خوب و راحتی داره. حدود یک ماه میشه که با دختری که سالهای

سال دوست بوده، ازدواج کرده و از این بابت هم خیلیخوشحاله و با همدیگه

لحظات خیلی خوب و به یاد موندنی رو میگذرونن…

سوار ماشینش میشه و به سمت خونه به راه میفته و در راه به عشقش فکر
 
میکنه و به یاد دوران دوستیشون میفته… زمانی که با هم بیرون میرفتن و

عشقش از خیلی از چیزها میترسید… در سن 30 سالگی بسیار جا افتاده به
 
نظر میرسید و وقتی که با همسرش که حدود25 سال داره راه میرن، یک زوج
 
کامل به نظر میرسن که بعد از حدود 10 سال حالا دارن تمام لحظات رو با هم
 
میگذرونن. موقع رانندگی در فکرش به عشقش بود که یه دفعه موبایلش زنگ

میزنه و وقتی جواب میده میبینه صدای کسی هست که از ساعت 9 صبح تا
 
حالا که حدود ساعت 6:20 هست دقیقا 4 بار تلفن زده و هر بار هم کلی با
 
هم حرف زدن… این خیلی وقته که براشون عادت شده که با هم تماس بگیرن
 
و ساعتهای زیادی رو با هم صحبت کنن و در زماندوستیشون هم اگه اطرافیان
 
اجازه میدادن شاید 10-12 ساعت مدام با هم صحبت میکردن و اصلا هم

خسته نمیشدن. این بار هم دوست سابق و شریک زندگی کنونیش بود که

تماس گرفته بود و منتظر رسیدنش به خونه بود. با اینکه حدود 9 ساعت بیشتر
 
از خروجش از منزل نمیگذشت، با این حال احساس میکردن که دلشون برای
 
همدیگه خیلی تنگ شده و هر دوشون منتظر دیدن هم بودن… حدود 30

دقیقه‌ای با هم صحبت کردن و در نهایت مرد به خونه رسید و پشت در خونه
 
تلفن رو قطع کرد و خواست که کلید رو وارد قفل کنه که یه دفعه در باز

شد و چهره‌ای آشنا پشت در ظاهر شد. چهره‌ای شیطون ولی دوست

داشتنی، محکم ولی همراه احساسات زیبای زنانه…هیچ کدوم نتونستن

طاقت بیارن و در آغوش هم ذوب شدن و از طعم لبها و گونه‌های هم سیر

شدن و خلاصه بعد از چند دقیقه زن رضایت داد و مرد به طرف اتاق رفت و

لباس رو عوض کرد و اومد و نشست و زن یه نوشیدنی آورد و طبق معمول با

هم شروع کردن به صحبت. از وقتی که با هم آشنا شده بودن این عادت شده
 
بود که وقتی همدیگه رو میدیدن و یا پشت تلفن اول دختره شروع به صحبت
 
میکرد و میگفت که چه اتفاقهایی افتاده و چه کارهایی کرده و مرده هم

ساکت فقط گوش میداد و به عشقش لبخند میزد. بعد از چند دقیقه دختره
 
بازم خودش رو به آغوش پسره انداخت و با هم تو یه مبل نشستن و دختره
 
شروع به تعریف جزئیات کرد و بعدم پسره تعریف کرد که چی شده و چی کارا

کرده و …ع
لیرغم گذشت حدود 10 سال از دوستیشون و 1 ماه از ازدواجشون
 
هنوز هم با نگاهی مشتاق به هم نگاه میکردن و با نگاهشون همدیگه رو

ذوب میکردن. هیچ کدومشون به یاد ندارن که تو این 10 سال حتی یک بار با

هم دعوا کرده باشن و از این بابت به دوستیشون افتخار میکردن و

صادقانه همدیگه رو دوست داشتن و برای هم میمردن. هر جفتشون بعد از
 
تعریف وقایع روزانه ساکت شدن و تو فکر فرو رفتن، تنها لحظاتی که سکوت

بینشون بود برای این بود که هر دو فکر کنن و این بار هم مثل خیلی لحظات
 
دیگه فکرشون مثل هم بود…هر دو داشتن به لحظاتی فکر میکردن که با وجود
 
مشکلات زیاد خانوادهاشون و مسائلی که داشتن با هم دوست مونده بودن
 
و هیچ وقت لحظات خوبشون رو از یاد نبرده بودن.
اون شب کلی سر به سر

هم گذاشتن و کلی با هم شوخی کردن. ساعت 8 شب برای شام

بیرون رفتن و ساعت 11 شاد و خندان خونه اومدن و برق خوشبختی از چهره
 
و چشماشون خونده میشد.

ساعت 12 بود که آماده خواب بودن و سراغ تخت رفتن و دختره لباس خوابش
 
رو پوشید و دراز کشید و لحظاتی بعد پسره اومد و یکی از اون برق های

شیطنت از چشاش بیرون زد و متکاش  رو برداشت و رو زمین انداخت و رو

زمین خوابید، این اولین باری بود که این کارو میکرد و دختر هم  

خشکش زده بود و بعد از چند لحظه اونم متکاش رو برداشت و رفت پیش

پسره و رو زمین  خوابید و لبهاش رو برد طرف گوش پسره و  گفت: همیشه

 با همیم، تو خوبی و بدی و هیچ وقت هم نمیذارم از پیشم بری اقای زرنگ. و

بعدم لبهاش گونه‌های پسر رو لمس کرد و پسر هم اونو بغل کرد و رو تخت

خوابوند و دم گوشش گفت: پس تمام لحظات خوب دنیا مال تو و سختیهاش

ماله من و هر دو در آغوش هم شب رو به صبح رسوندن.

صبح روز بعد پسر ساعت 8 صبح از خواب بیدار شد و آبی به دست و صورت زد
 
و حدودای ساعت 8:15 بود که اومد بغل کوچولوی خواب آلوی خودش و با

صدای آروم گفت: عسلم پاشو ببین  صبح شده، ببین خورشید رو که بهمون
 
لبخند زده.  همیشه بیدار کردن دختر رو خیلی دوست داشت، بعدم دختر

نیمه بیدار رو که بدش نمیومد خودش رو به خواب بزنه رو بغل کرد و برد طرف
 
دستشویی و مثل بچه‌ها صورتشو شست و  خشک کرد و دختره که از این

کارای پسره خیلی خوشش میومد و اونو میپرستید گفت: بسه  دیگه، این
 
جوری تنبل میشما و رفت صبحانه رو آماده کرد و با هم خوردن و روزی از

روزهای خوب  زندگیشون شروع شد.

پسره موقع لباس پوشیدن بود که یه دفعه سرش درد گرفت و بدون صدا

خودش رو روی یه مبل انداخت. این اولین باری نبود که دچار سر درد میشد
 
ولی کم کم داشت براش عادی میشد، دلش نمیخواست عشقش رو نگران
 
کنه ولی انگار یه ندایی به دختره خبر داد و اونم از آشپزخونه سرک کشید و با
 
نگاه به چهره پسره همه چیز رو فهمید و اومد پسره رو بغل کرد و گفت که

امروز  میره و جواب آزمایشهات رو میگیرم و میبرم دکتر… جواب آزمایشها

حدود یک هفته بود که آماده  شده بود ولی پسر همش برای گرفتن اونا امروز
 
فردا میکرد و بازم میخواست بهونه بیاره که دختر انگشتش رو گذاشت رو

لبهای پسر و گفت که حرف نباشه اقا پسر…من امروز میرم و میگیرمشون و

میبرم پیش دکتر.
ساعت 9 پسر از خونه بیرون رفت و دختر هم به طرف

ازمایشگاه و بعدم مطب دکتر به راه افتاد و   تو مطب دکتر بعد از 10 دقیقه

انتظار وارد مطب شد و حدود 15 دقیقه بعد دکتر سراسیمه از  اتاقش بیرون
 
اومد و به پرستار گفت که اب قند ببره و بعد از کلی ماساژ شونه‌های دختر و
 
با زور  اب قند  دختر به هوش اومد و از جاش بلند شد و بدون توجه به اصرار
 
دکتر و پرستار از مطب  بیرون اومد ولی تو خیابونا سرگردون بود و نمیدونست
 
کجا میره، انگار با یه چیزی زده بودن تو  سرش، مغزش قفل کرده بود…

خاطرات مثل فیلم از مغزش میگذشت و هیچ چیز نمیفهمید و   انگار که اصلا

تو این دنیا نبود. با هزار مکافات خودشو به خونه رسوند و خودش رو پرت کرد رو
 

مبل و اشک بی اختیار از چشماش سرازیر شد و حتی نمیتونست جایی رو

ببینه.
ساعتها و ساعتها بی اختیار میگذشتن و اون دیگه اشکی براش نمونده
 
بود و دیگه حتی نای  گریه کردن هم نداشت.

اولین روزی بود که از صبح حتی یک بار هم به شوهرش تلفن نکرده بود و 3-4

بار هم شوهرش  زنگ زده بود ولی اون حتی نمیتونست از جاش بلند بشه،

چه برسه به اینکه بخواد تلفن رو  جواب بده.
ساعت 6 شوهرش از شرکت
 
بیرون اومد و خودش رو به گل فروشی رسوند و به یاد روز   

آشناییشون که مطادف با اون روز بود 10 شاخه گل رز به مناسبت 10 سال

آشناییشون گرفت و به خونه رفت. برای اولین بار تو این مدت وقتی کلید رو تو
 
قفل گذاشت، کسی در رو براش باز نکرد و اون خودش درو باز کرد و با دلشوره
 
رفت تو خونه و عشقش رو دید که رو مبله و داره به اون نگاه میکنه و یه مرتبه

گریه به دختر امون نداد و اشکهاش سرازیر شد و پرید تو بغل پسر و

طبق عادت این چند سالشون پسر ساکت اونو به طرف یه مبل رسوند و

گذاشت تا گریه کنه و راحت بشه تا آخر سر همه چیزو خودش بگه…

یا دفعه صدایی تو گوشش گفت: دخترم تو ماشین منتظرتیم…نذار روح اون

خدا بیامرز با گریه‌هات عذاب بکشه… انقدر اذیتش نکن.

صدای پدر دختر بود… امروز بعد از گذشت دقیقا 25 روز از اون روز هنوز صورت
 
پسر جلوی چشمش بود و اصلا باور نمیکرد که 10 سال انتظار برای 55 روز با
 
هم بودن باشه… اصلا دلش نمیخواست که گلش جلوی روش پرپر بشه.

اون عشقش رو بعد از 10 سال و در عاشقانه ترین لحظات از دست داده بود و

حالا حتی براش اشکی نمونده بود، یه نگاه به آسمون کرد و چهره عشقش

رودید و با عصبانیت گفت: این بود قولی که به من دادی و گفتی هیچ وقت منو
 
تنها نمیذاری! تنها رفتی؟؟!!

و صدای پسر رو شنید که گفت:

 گفتم که همه خوبیها ماله تو و درد و رنج مال من!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد