دل شکسته

از خونه شون تو یکی از محله‌های غرب تهران میاد بیرون، روز خیلی خوبیه…

 یه شلوار جین و یه تی شرت اسپرت پوشیده و اصلاح کرده و با موهای

مرتب، یه ادوکلن خیلی خوش بو هم زده که میتونه شامه هر دختری رو

قلقلک بده… امروز قراره زندگیش متحول بشه و قراره غم‌هاش تموم بشه،

قراره یه زندگی خوب و راحت رو شروع کنه، موفقیتی که امروز تو ذهنش

هست رو هیچ وقت به دست نیاورده.

به نظرش هوا امروز خیلی عالیه، یه هوای خیلی خوب، تو اواخر مرداد ماه یه
 
همچین هوای ملایمی بعیده…از دم خونشون 7-8 قدم میره جلوتر و بر میگرده
 
خونشون رو نگاه میکنه، یه مرتبه چهره مادر و پدرش میاد جلوی صورتش و یه

لبخند کوچولو میزنه. دختر همسایشون از کنارش میگذره و بهش سلام

میکنه، جواب سلامشو میده و چون اصلا حوصله پر چونگی دختر همسایه رو

نداره زود خداحافظی میکنه و به راه خودش ادامه میده. به کنار خیابون میرسه
 
و منتظر یه ماشین میشه، یه ماشین نگه میداره واونم جلو سوار میشه،

عقب یه دختر و پسر جوون نشستن و زیر گوش هم دیگه دارن نجوا میکنن،
 
خیلی شاد به نظر میرسن و انگار در کنار هم غمی ندارن… خودش هم به یاد
 
روزهای خوش گذشته میفته و بعد از 1-2 دقیقه از رویاهاش میاد بیرون و تو

دلش میخونه: گذشته‌ها گذشته، هرگز به غصه خوردن گذشته بر نگشته.

امروز نباید غمگین باشه، چون روز آزادیه، روز شادی و مرگ غم‌ها برای اونه.

تو مسیر چند تا دختر و پسر دیگه رو هم میبینه، ولی سعی میکنه اهمیتی
 
نده و فقط به فکر فردای بهتر باشه… روزها و ماههاست که برای یه همچین

روزی لحظه شماری میکنه، تقریبا 2 سال پیش هم همچین تصمیمی گرفته
 
بود ولی اون موقع خودشو راضی کرده بود که میشه آینده رو ساخت… حالا

میخواد آینده رو برای خودش بسازه.
تو دلش به راننده جوونی که گویا 2-3 سال
 
از خودش بزرگتره فوش میده، چون یارو خیلی آروم میره و این طوری ممنکه
 
دیر به سر قرار برسه، ولی در نهایت ساکت میمونه.

تو ذهنش زندگی آیندش رو تصور میکنه و یه لحظه دلش برای اون زندگی پر
 
میزنه.ماشین نگه میداره، پیاده میشه و یه نفس عمیق میکشه، از همون جا
 
میشه جای قرار رو دید و ساختمونی که میتونه برای اون اسطوره نجات باشه
 
رو میبینه… آروم آروم حرکت میکنه، نمیدونه چرا امروز همه دخترها با یه نگاه
 
خاصی بهش نگاه میکنن اونم اهمیت نمیده وفقط به قرارش فکر میکنه…

عقربه‌های ساعت 2-3 دقیقه از ساعت 6 عصر گذشته و الان اوج شلوغی تو

منطقه‌ای هست که تقریبا به مرکز خریدی با 7-8-10 تا پاساژ تو منطقه غربی

 تهران تبدیل شده…
همون طور که داره حرکت میکنه، احساس میکنه که

قدماش دارن سبک میشن و حالا انرژی کمتری برای حرکت لازم داره، یه دفعه
 
به یادش میفته که بهتر بود از دوستاش خداحافظی میکرد و با خودش فکر

میکنه که بره تو یه کافی نت و چند تا Offline بذاره، ولی بلافاصله پشیمون
 
میشه.
به راحش ادامه میده و هنوز هم نگاههای داغ دخترهایی که از کنارش
 
میگذرن، رو صورتش سنگینی میکنه… ولی این اولین باری نیست که این
 
نگاهها رو دیده و تو این مدت دیگه این نگاهها براش عادی شده.

تو مسیرش به یاد خیلی چیزا میفته، به یاد دوستانش، به یاد کسانی که

راست و دروغ بهش گفتن که دوستش دارن و به یاد خاطراتش… همه اون
 
خاطرات مثل ابری میان و از کنارش رد میشن و اونم سعی میکنه توجهی

نکنه.
یه ساختمون 10-12 طبقه، که پوششی از آلمینیم و شیشه با معماری
 
سه بعدی و مکانی عالی اونو به پاتوقی برای جوونا تبدیل کرده… به حسن

انتخاب خودش تبریک میگه و تو دلش احساس خوبی بهش دست میده، از

درب الکترونیکی ساخنمون عبور میکنه و به داخل میره، دستگاههای تهویه

مدرن و قوی ساختمون هوای خیلی مطبوعی رو در داخل به وجود آوردن…

میره و سوار آسانسور میشه و به طبقه آخر ساختمون میره… درب آسانسور
 
باز میشه و وقتی میخواد از آسانسور پا به طبقه آخر بذاره احساس میکنه دو
 
تا چشم آشنا داره نگاش میکنه، اطراف رو نگاه میکنه و هیچ کس رو نمیبینه.

از پنجره‌های ساختمون به بیرون نگاه میکنه و از این فاصله آدمها رو خیلی

کوچیک و حقیر میبینه، حقارتی که برای اولین بار در وجود آدمی میبینه…

سعی میکنه این مسئله رو فراموش کنه و فقط به فکر قرارش باشه، قرارش
 
راس ساعت 6:30 هستش و الان ساعت 6:20 هستش. مثل همیشه زود به
 
سر قرارش رسیده و باید چند لحظه‌ای منتظر بشه تا این عقربه‌های تنبل

حرکت کنن، برای اولین بار تو زندگیش احساس میکنه نمیخواد زمان قرار

برسه و احساس میکنه بر خلاف گذشته دوست نداره طرفش به موقع و یا

زودتر سر قرار بیاد، ولی اومدن طرفش سر قرار دیگه دست اون نیست… البته
 
میدونه که مسیری که اون میخواد از اونجا بیاد اصلا ترافیک نداره و 100% سر
 
ساعت مشخص میرسه سر قرار.

تو این مدت ده دقیقه فکر و خیال میکنه، یه دفعه از رویاهاش میاد بیرون و به
 
ساعتش نگاه میکنه، ساعت دقیقا 6:29:30 هست و فقط 30 ثانیه مونده که
 
موقع قرار برسه، به خودش نگاهی میکنه، نمیخواد تیپش بد باشه و دوست

داره خیلی مرتب باشه. اضطراب میخواد تو قلبش نفوذ کنه، ولی بهش اجازه
 
نمیده…قلبش دیگه پر شده و جایی برای اضطراب باقی نمونده.

عقربه ثانیه شمار با ناز و عشوه میره رو 12 و حالا دیگه دقیقا ساعت 6:30

هستش.همون لحظه طرفش رو میبینه که داره با یه لبخند به طرف اون میاد،
 
اونم چون یه کم عجله داره، با یه شیرجه سعی میکنه خودشو زودتر به اون
 
برسونه و اونو در آغوش بگیره، همون طوری که داره شیرجه میزنه، به یاد

گذشته‌ها میفته… میدونه که زمان زیادی نداره و با توجه به قوانین مطلق

فیزیک این ارتفاع 20-30 متری رو در زمان خیلی کمی طی میکنه… تو همون
 
زمان کم یه یاد عشقش میفته و بعدش هم صورت پدر و مادرش میاد جلوش و
 
خوشحاله که چهره پدر و مادرش رو دوباره میبینه، یه لحظه به یاد حرفهای

پدرش میفته و تو ذهن خودش، یه دادگاه تشکیل میده و خودشو به خاطر این
 
کارش و قبول نشدن تو کنکور محاکمه میکنه ولی خودش خوب میدونه که

دلیل این تصمیمش کنکور نبوده و نیست…

احساس میکنه همه اون پایین دارن نگاش میکن و منتظرن که اون سقوط

کنه، یه لحظه به پایین نگاه میکنه و احساس لذت میکنه… به خودش میگه که
 
دیگه غم و غصه تموم شد و هیچ کسی نمیتونه دل منو بشکنه… با اینکه تو

فصل گرما قرار داره، به خاطر سرعت زیادش یه باد ملایم و مطبوعی به

صورتش میخوره و گونه‌هاش رو نوازش میده… دوباره به پایین و جایی که

طرفش اونجا منتظره تا اونو در آغوش بکشه، نگاه میکنه و حدس میزنه که از

اون بالا، تا به اینجا مثل یک عمر براش گذشته، چشمهاش رو میبنده و یه

لبخند میزنه و یه دفعه یه صدای بلند مثل انفجار میشنوه و دیگه نه چیزی

احساس میکنه و نه چیزی میشنوه…





نظرات 1 + ارسال نظر
یکی بود یکی نبود پنج‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 05:17 ب.ظ

خیلی جالب بود مخصوصا آخرش با یه لهنی تموم شد که ادم متاسف نمیشه هر چند که خیلی جوون بود تفلک!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد