سنجاقک وآبگینه


سنجاقکی هر روز صورت خود را در آبگینه ای می دید، و به تماشای زیبایی خود

 می نشست تا... تا که روزی محو زیبایی خود شد و در آب افتاد و غرق شد!

 بعد مرگ سنجاقک ، فرشتگان به کنار آبگینه ای رسیدند که روزگاری از آب شفاف
 
و شیرین سرشار بود و اکنون جایی است لبریز از اشکهای تلخ
...

فرشتگان پرسیدند چرا اشک می ریزی؟!... آبگینه گفت برای سنجاقک می گریم

فرشتگان گفتند تعجبی ندارد! همه برای رفتن چنین زیبارویی می گریند چه برسد

به تو که هر روز در مقابل زیبایی او به سجده در می آمدی

آبگینه گفت سنجاقک مگر زیبا بود؟ فرشته ای گفت چه کسی بهتر از تو خبر داشت؟
 
بر ساحل تو خم می شد و نقش رخ خود را می دید

آبگینه لحظه ای خاموش شد و سپس گفت... برای سنجاقک می گریم

ولی هرگز زیبایی او را ندیدم! برای سنجاقک می گریم چون هر بار که به ساحل

من خم می شد در آیینه چشمانش زیبایی خود را می دیدم و این است یک افسانه زیبا...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد