بار حسرت...

هر شروعی پایانی را به همراه خود به ارمغان می اوردو هر پایان نغمه است برای اغاز. تمام

انچه که ارزش باقی ماندن را دارد یکی پس از دیگری در مقابل چشمانت تکه تکه خواهد شد ودر

پایان می فهمی که در صحنه ی اخر همه ی دروغ ها اشکار خواهد شدوانچه را که تا به امروز

همیشه باقی می دانستی اینک رویایی بیش نیست.عزیز من فراموش می کنی و می فهمی که

حافظه ات در اصل بزرگترین دشمن توست. به اسانی ترک می کنی چیزهایی را که به یاد صحنه

اخر بر روی قلبت حک کرده ای. من می دا نم که در ان لحظه از خود خجالت خواهی کشید و

کوچک می شوی.بله راست می گی زمان گستا خ است. زمان در حالی که از کف دستت مانند ابی
 
جاری می شود و تمام انچه را که تو صاحبش هستی با خود می برد دستت را دراز میکنی اما

حیف...افسوس که انچه مال تو بود اینک هست اما در میان دستان بی رحم زمان.و تواز تمام انچه
 
اتفاق افتاده خود را مقصر میدانی .گناه زمان را به گردن می گیری .....

فراموش خواهی کرد .برای فراموشی زندگی می کنیم و برای زندگی کردن فراموش می کنی.

می دانم که نمی خواهی قبول کنی نبودش را بله سخت است گفتن کلمه ی پایان . می دانم
 
تسلی هایی که می کنم همچون سیلی زده شده بر صورتت خواهد بودو هر حرف ساده برایت اخرین
 
کلمه ی بد دنیا خواهد بود.می دانم با این که حتی شهریور ماه است ولی در تو برفی از غم و بارانی
 
از خاطرات وطوفانی از هجوم تنهایی موج میزند.اگر دیگر منتظر هیچ کسی برای تقسیم تنهایی

هایت نیستی و با شنیدن صدای در نمی خواهی بدوی واگر در هوس کاغذ سفیدی برای خط خطی
 
کردن ونوشتن شعر نیستی بدان که رها شده ای و در اغاز پایانی.و این اولین قدم های بی وفایی تو
 
خواهد بود. خسته ای از حجوم بی امان خاطرات . میترسی که خودت باشی .در کنج بزرگترین قلعه
 
خود را به شکل کاغذ مچاله شده ای احساس می کنی.

میدانم که برایت اسان خواهد بود فراموش کردن .یک نسیم کوچک می شکافد رویا هایت را و

پس می گیرد از حافظه ات ان چه را که به تو هدیه داده بودو ان گاه از مقابله کردن با قانون های
 
در هم شکسته ات به راحتی می گذری .و حالاست که می فهمی همان زمان گستاخ در اصل داروی
 
تلخی است که تاثیرش را دیرتر نشان میدهد.اینک نوبت یک اغازه تازه است و نقطه ای برای تغییر
 
مسیر .یک بازی سایه .همان طور که هر اغاز به یک پایان بسته شده هر پایان هم حلقه است در
 
مقابل اغاز.دیگر به تسلی نیازی نداری .مرداد هم دیگر برایت زمستان گذشته ها نیست.عادت

میکنی عزیزم ومی فهمی که چه قدر راحت است فراموش کردن .عزیز من ........

اگر می دانستم فراموش کردن به این سختی ست هیچ گاه تو را ترک نمی کردم بدان که اگر
 
مجازات تو حسرت باشد من می کشم بار این حسرت را . 
                                                  
                                                  من هیچ گاه نتوانستم تو را فراموش کنم
 

 
                
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد