عشق تو

 

 

عشق تو

 

سرو سیه چشم من ای نازنین برده ای از من دل

 و هم عقل و دین یاد دو چشم یاد دو ابروی تو

کار من است گر نپسندی تو این من که درآن دام

تو افتاده ام سر به بر وسینه ات خواهم همین

یک نظری تا به تو انداخته ام دور شده آنگه ز من

 ایمان و دین ناصحم ار عشق شود از من بری

 عشق توکم کرده از عقلم چنین

 

 

دلم گرفته

دلم گرفته است...میخاهم بگریم اما اشک به

میهمانی چشمانم نمی آید ,تنم خسته و روحم

رنجور گشته و میخواهم از این همه ناراحتی

 بگریزم اما پا هایم مرا یاری نمیکنند . مانند پرنده

ایی در قفس زندانی گشته ام . از این همه تکرار

 خسته شده ام , چقدر دلم میخواهد طعم

واقعی زندگی را بچشم , چقدر دلم میخواهد

مثل قدیم عاشق هم بودیم , چقدر دلم میخواهد

مثل قدیم کلمه ی دوستت دارم را هر روز از

زبانت بشنوم , ولی افسوس آن کلمه که مرا به

زندگی امیدوار می کرد هال به فرا موشی

سپرده شد و جایش را تحقیر گرفت .

 

 


نظرات 1 + ارسال نظر
میثم جمعه 9 دی‌ماه سال 1384 ساعت 03:01 ب.ظ

خیلی زیبا بود موفق باشی بهترین
عزیز اگه احساس میکنی خسته ای روحت در بندو...
به احساست شک نکن تو خسته ای
تو تا حد انفجار سر شار شدی درست وقتی هوای سرکشی هوای وجود داشتن و هوای تقییر دادن در تو قلیان کرد به سرکوب کمر بستند دستهای شیاطینی که شاید_ از پشت همین شیشه رنگی _از یک انفجار می ترسد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد