یک روز برفی تعطیل ...

 
 
 یک روز برفی تعطیل ...       
 ساعت هشت و نیم صبح :
ااز خواب بیدار می شوم ... انگشت پایم مور مور می کند .
 فکر می کنم داشتم خواب شنا کردن می دیدم .
 شاید ماهی کوچکی انگشت پای مرا با کرم سرگردانی عوضی گرفته بود .
 چشمانم که باز می شود احساس می کنم چراغ های سینما روشن شده است .
 از پشت پرده پنجره برف می بارد .
 چه لذتی دارد هم آغوشی با گرمای زیر پتو .
 به سمت راست می غلطم و چشمانم را دوباره با لجاجت بر هم می کشم
 ساعت ده صبح :
 هنوز برف می بارد .
 کش می آیم ... روی تخت می نشینم و دستانم را تکیه گاه شانه هایم می کنم .
 اگر بچه بودم الان صورتم زبر نبود .... اگر صورتم زبر نبود می شد برف بازی کرد .
 چقدر دوست داشتم امروز که از خواب بیدار می شوم عاشق بودم .
 عاشق بودن در روزهای برفی خیلی خوب است .
 چون مردم می گویند وقتی آدم عاشق است مدام گرمش می شود
.
 ساعت دو بعد از ظهر :
 موهایم ژولیده است ... پنجه هایم را که فرو می کنم در میانش گیر می کند و اشکم در می آید .
 سرم را زیر آب غرق می کنم ... موهایم شنا می کنند .
 احساس خیسی دارم .
 ساعت چهار عصر :
 برف می بارد هنوز .
 چترم ملتمسانه نگاه می کند .
 معده ام قار قار می کند … پاییز چقدر در من نفوذ کرده است !
 همیشه تشنه که می شوم بین دو راهی آب سرد و چای داغ زجر می کشم .
 یخچال خالی است ... مثل مغز من ... قوری نیز همینطور ....
 ساعت شش و یازده دقیقه عصر :
 عجب برف بدجنسی است ، ولی دوستش دارم باز .
 چترم نا امید است .
 به خیابان نگاه می کنم .
 دو نفر زیر برف به هم چسبیده راه می روند .
 چقدر این تصویر برایم گنگ است !
 من همیشه به چترم چسبیده بودم .
 دلم می گیرد این موقع ها .
 سرم را می خارانم ... واژه های توی سرم به هم می ریزد .
 ساعت هشت شب :
 برف مثل سگ می بارد .
 به خودم می گویم مگر سگ هم می بارد !
 بعد به حماقتم می خندم .
 چقدر خنده خوب است ... کاش یک نفر دیگر هم بود که با من بخندد .
 مادرم می گفت فقط دیوانه ها تنها می خندند .
 چترم گریه می کند ... شاید هم برف های دیشب است که در لابلای چترم آب شده است .
 ساعت ده شب :
 برف می بارد هنوز هم .
 شام نداریم ... دلم سیب زمینی پخته می خواهد با نمک  و چای .
 قندان پر از مورچه است .
 ساعت دوازده :
 تلفن زنگ می زند ... گوشی را بر می دارم .
 یک نفر می گوید : فوت
 چقدر قشنگ و جذاب .
 دوباره می گوید فوت ... و من می خندم
 احساس رابینسون کروزوئه را دارم
 من هم می گویم فوت
 یاد جشن تولد شش سالگی ام می افتم .
 صدای بوق ممتد می آید ... گوشی را می گذارم .
 چترم خوابیده است .
 ساعت یک و سیزده دقیقه نیمه شب :
 روی تخت دراز می کشم .
 حس می کنم انگشت کوچک پایم یک بچه کوچک است که دلش می خواهد انگشت شصت پایم را بمکد
 خواستم بدهمش نشد ...
 بیچاره همه چیزهای کوچک که دلشان چیزهای بزرگ می خواهد ... مثل دل من که " تو " را می خواهد
  امروز کشف کردم رسیدن به دلخواه سخت است حتی اگر چهار انگشت باشد
 ولی غیر ممکن نیست .
 ساعت سه و نیم صبح :
 چشمانم را می بندم ... دوست دارم به چیزهای خوب فکر کنم ...
 حس می کنم چیزی روی گونه هایم می بارد ... خدا کند برف باشد .
 شاید خدا با انگشت های مهربانش سقف اتاقم را سوراخ کرده است .
 برف ها می لغزد به گوشه لب هایم ... چه برف شوری است .
 کم کم خوابم می برد .
 صدای نفس های من می آید .
 امروز هم تمام شد .

 

 


 خدا را شکر .
 
نظرات 2 + ارسال نظر
سیما یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 04:42 ب.ظ http://tanhatarin-sogoli.blogfa.com

سلام...خسته نباشی...وبلاگتو خیلی دوست دارم.هی سر می زنم...قالب جدید خیلی با حاله....خسته نباشی...این مطلبتم با حال بود...ممنون.

اطهر یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 07:34 ب.ظ http://brightfire.blogsky.com

سلام
هم وبلاگ زیبایی داری هم زیبا می نویسی...
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد