با عصاره تنظیم شو

این درختان چه دارند

 که چنین احساس های کهنی را در من برمی انگیزند؟


 آنان چه موجودات ساکت و ساکنی هستند!


به نظر می رسد آن ها شرافتی را حمل می کنن

د که نتیجه ی شناخت ابدیت است

 و آن ها نماینده ی چیزی هستند


 که من باید بدانم و یا وقتی می دانسته ام

. شکل آن ها فقط زیبا و شکیل نیست،


 آن ها چنان اغواگر و چنان جذاب هستند

 که بیانگر چیزی بی شکل هستند

 که من حتی احساس می کنم


 نیاز ندارم درکش کنم، بلکه مشتاقم در آن دربرگرفته شوم.


غریزه این است که به سمتشان بروم و ارتباط پیدا کنم

، ولی درآغوش گرفتن یا لمس درخت به نظر نمی آید

 که نکته ی اصلی باشد. و می دانم که بیشتر اوقات

، شما را همچون یک درخت احساس کرده ام،


 زیرا که همان کیفیت ها را دارید.


آیا درختان سعی می کنند چیزی به ما بگویند؟

 

در جهان هستی همه چیز سعی دارد

چیزی به تو بگوید __

 نه فقط درختان. کوهستان ها، اقیانوس،

 رودخانه ها، آسمان، ابرها

 ___ همه به تو چیزی می گویند.

 به تو می گویند که جهان هستی ابدی است،


که شکل ها عوض می شوند،

ولی عصاره همیشه باقی است.

 بنابراین با شکل ها هویت نگیر،


با عصاره تنظیم شو.


بدن تو شکل تو است. ذهن تو، شکل تو است.

 واقعیت وجود تو ورای این دو است.


و آن واقعیت، همه چیز دارد.


این جهان هستی در برابر آن واقعیت درونی تو فقیر است.

درخت چیزهای بسیار دارد، کوهستان چیزهای بسیاری دارد،

 ولی واقعیت درونی تو تمام آن ها را، به اضافه plus، دارد.


و این نکته ی اضافی، هشیاریawareness  است.


درخت وجود دارد، ولی از اینکه هست هشیار نیست.

و تاوقتی که هشیار نشوی که هستی،

 فقط یک درخت متحرک هستی: تکامل نیافته ای.

 تکامل، از طریق انسانیت می کوشد

 تا به قله ی غایی معرفتconsciousness  دست بیابد.


چند نفری رسیده اند، وجود آنان گواه کافی است

 که همه می توانند برسند __ فقط قدری تلاش،

 فقط قدری صداقت، قدری جست و جو.

همه چیز به تو می گویند

 که طریقی که تو زندگی می کنی کافی نیست،

کارهایی که می کنی همه اش نیست.

 زندگی معمولی تو فقط سطحی است، زندگی واقعی تو،

در بیشتر موارد دست نخورده باقی می ماند.

مردم به دنیا می آیند، زندگی می کنند و می میرند __

و بدون اینکه بدانند کیستند.

تمامی هستی ساکت است.

 اگر تو نیز بتوانی ساکت باشی،

 این معرفت درونی را خواهی شناخت،

و با شناخت این، زندگی یک خوشی می شود،


یک شادمانی لحظه به لحظه، یک جشن نور بی وقفه.

و آنوقت درختان به تو حسودیشان خواهد شد،

به جای اینکه تو به آن ها حسودی کنی __

 زیرا تو می توانی گل های معرفت شکوفه دهی.

 آن درخت ها بسیار فقیر هستند، خیلی در عقب راه هستند.

آن ها نیز مسافر هستند،

 روزی آن ها نیز به جایی می رسند که تو اکنون هستی.

تو می بایست یک روز، آن ها بوده باشی.

گوتام بودا

 از زندگانی های پیشین خودش

 داستان های زیادی نقل کرده است.

 یکی از داستان های او این است

 که زمانی یک فیل بود

و یک شب در میان شب آتش سوزی بزرگی در جنگل رخ داد.

 آتش چنان وحشی و باد چنان قوی بود

 که تمام حیوانات جنگل شروع به فرار کردند،

 ولی راه فراری پیدا نمی کردند.

فیل از دویدن خسته شده بود

و زیر درختی ایستاد تا اطراف را ببیند

 و راه فراری پیدا کند. درست همانطور که می خواست حرکت کند

 __ یک پایش را به هوا بلند کرده بود

که یک حیوان کوچک رفت و زیر پای او نشست.

 پای او بزرگ بود

 و آن حیوان کوچک شاید فکر کرده بوده

 که جای مناسبی برای سایه گرفتن است

. ولی فیل دچار مشکل شد: اگر پایش را برزمین

می گذاشت، آن حیوان می مرد

و اگر پایش را زمین نمی گذاشت، خودش می میرد

__ زیرا آتش به سمت او می آمد.

ولی بودا گفت که آن فیل تصمیم گرفت

 که مهم نیست: "یک روز، فرد باید بمیرد.

من نباید این فرصت را ازدست بدهم.

اگر بتوانم یک زندگی را نجات دهم....

 تا وقتی زنده ام از این موجود محافظت می کنم."

ایستادن در آن وضعیت برای مدت طولانی دشوار بود.

 فیل به پهلو و به طرفی افتاد که

آتش به آنجا می آمد.

او سوخت و مرد.

 ولی تصمیم او برای نجات یک زندگی،

 احترام او به مخلوقی کوچک،

سبب شد تا در زندگانی بعدی اش در کالبد انسانی زاده شود.

ما حرکت می کنیم، آن درختان نیز همچنین حرکت می کنند.

 بستگی به این دارد که ما چه می کنیم،

بستگی به این دارد که ما با چه معرفتی زندگی می کنیم،

 این چیزی است که ما را به گامی بالاتر می برد.

لذت بردن از درختان،

 لذت بردن از تمام جهان هستی قشتگ است،

 ولی به یاد بسپار:

هم اکنون تو در والاترین اوج هستی __

 و کار اصلی تو این است که این فرصت انسان بودن را

از دست ندهی، بلکه مرکز وجود خویشتن را بیابی.

این یافتن تو را بخشی از روح کیهانی می کند،

 آنوقت نیازی به هیچ شکل دیگر نداری.

و داشتن یک هستی بدون شکل، بزرگترین آزادی است.

 حتی بدن نیز یک زندان است، ذهن یک زندان است.

وقتی که معرفت خالص شدی،

 با کل یکی شدی، آزادی تو تمام است

__ و هدف این است.

با عصاره تنظیم شو

 

نظرات 2 + ارسال نظر
سیامک دوشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 08:34 ب.ظ http://siamaksalimy.blogsky.com

دخترکی کنار رود تنها به انتظار نشسته بود...باز هم باد افکارش را به این سو و آن سو پرواز میداد... باز خود را در لباسی فاخر و زیبا میدید...باز همان کفشهای جدید را به پا داشت...باز همان نگاه های تحسین آمیز را بر روی خود حس میکرد..حنا...حنا...آه این صدای همیشگی مادر است که او را برای بردن لباس های تمیز مردم به خانه هایشان می طلبد ... باز افکارش را به باد سپرد و برای کمک به مادر شتافت .
مهربون چرا دیگه بهم سر نمیزنی .؟؟؟؟؟
منتظر ت هستم .
با .

امیر دوشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 08:35 ب.ظ

باز مرغ دل درون سینه پر پر میزند
باز عشقه رفته از سر ضربه بر در میزند
باز دست خاطرات تلخ وشیرین کهن
بر تن زخمی من از پشت خنجر میزند
قصد ما یک لحظه ماندن در کنار دوست بود
زین جهت گاهی گناهی هم ز ما سر میزند
حالیا رفتیم و تار عشق را بگذاشتیم
تا که بر دارد پس از ما هر که بهتر می زند


راستی سلام غریبه اشنا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد