از خدا خواستم

 

از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد ،
 
خدا گفت : نه !
 
رها کردن کار توست ، تو باید از آن ها دست بکشی .
 
از خدا خواستم تا کودک معلولم را درمان کند ،
 
خدا گفت : نه !
 
روح او بی نقص است و تن او موقت و فناپذیر .
 
از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد ،
 
خدا گفت : نه !
 
شکیبایی زاده ی رنج و سختی است ، شکیبایی
 
بخشیدنی نیست ، به دست آوردنی است .
 
از خدا خواستم تا خوشی و سعادت ام بخشد ،
 
خدا گفت : نه !
 
من به تو نعمت و برکت داده ام ، حال با توست که
 
سعادت را فراچنگ آوری .
 
از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد ،
 
خدا گفت : نه !
 
رنج و سختی ، تو را از دنیا دورتر و دورتر و به من نزدیک
 
تر و نزدیک تر می کند .
 
از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشید ،
 
خدا گفت : نه !
 
بایسته آن است که تو خود سربرآوری و ببالی اما من تو
 
را هرس خواهم کرد تا سودمند و پرثمر شوی .
 
من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفرید از
 
خدا خواستم ، و باز خدا گفت : نه !
 
من به تو زندگی خواهم داد ، تا تو خود را از هر چیزی
 
لذتی به کف آری .
 
از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم ،
 
همان گونه که او مرا دوست دارد ،
 
و خدا گفت : آه ، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم !
 


 

نظرات 2 + ارسال نظر
قاسمی یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:00 ق.ظ http://www.amadani.blogfa.com

سلام
عجب عکسی زدی .یه ذره خفنه!
وبلاگت زنده است
یا علی

کلاغ سیاه یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 05:45 ب.ظ http://kalaghsyiah.mihanblog.com/

سلام . یه مدتی بود نبودم . خوشحال شدم وقتی دیدم هنوز بازدید دارم و برام پیام هم میزارن . میخوام دوباره بنویسم . بازم بیا بهم سر بزن . راستی !! تو برای کی مینویسی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد