آوازی که نزد تو فقط سکوت بود و سکوت ...

هر وقت احساس کردی مایلی گریه کنی، گریه کن.
 
 این گریه ها غمهایی هستند که در درون تو جا خوش کرده اند.
 
غمهایی کهنه و حتی فراموش شده.
 
سعی نکن خاطرات بد را به یاد آوری.
 
 بگذار آنها بی تلاش و خود به خود به سمت تو بیایند.
 
 روی غمهایت تمرکز نکن،
 
 بلکه به راحتی از آنها عبور کن و از آنها آگاه شو.
 
 آگاهی از غمها باعث می شود که تو از آنها رها شوی. (مدیتیشن غم)
 
نمی دونم غم تو از کجاست.
 
 اما انگار همیشه یک احساس مشترک با تو داشتم.غم از دست دادن....
 
از دست دادن کسی که دیوانه وار دوستش داشتی ولی نمی تونستی به او ثابت کنی.
 
 نمی تونستی به او حتی ابرازش کنی
 
 و از همه مهمتر اینکه حالا نمی توانی سنگینی غمش را به دوش قلبت بسپاری.
 
  قلبی که داره نفسهای آخر رو می کشه،
 
 چطور می تونه عظمت چنین باری رو تحمل کنه؟  
 
اونو اگر می پرستی  به راه خود رهسپارش کن.
 
 بگذار خوشبختی خود رو جستجو کند.
 
اگر کسی رو دوست داری، نباید اونو خودخواهانه پایبند کنی!
 
 رهایش کن تا به پرواز در بیاید و آنوقت می بینی
 
 که پرنده ای که اسیر کرده بودی چقدر زیبا می خواند
 
 و چه پر و بال خوشرنگی دارد!
 
 آوازی که نزد تو فقط سکوت بود و سکوت ...
 
 و پرهایی که برای تو بسته شده بود.
 
 می دونم که حالا از دیدنش دلت شکست.
 
عزیزم!  نشکن و فرو نریز!
 
 قطعاً کسی که  فریاد و غوغای درونیت رو نشنیده،
 
 گوشی برای شنیدن صدای شکستن بلور احساس تو نداشته
 
 و چشمی برای دیدن اشکهای پنهان در چشمهایت!
 
 شاید عمداً چشمهایش را برای دیدنشان بسته ...
 
 گاهی تحمل سختیها با ندیدن و ندانستن راحت تر است.
 
من خودم رو دلداری داده ام. می دونی چطور؟ ....
 
 بهت می گم. اما وقتی که کمی  آرومتر شدی!
 
 و تونستی باور کنی که پرنده زیبایت چهچهه زنان کوچ کرده. مثل من! 
 
       حالا بخند! اگه میدونی واسه تو! ؟
 
....
 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد