تو همه را دوست داری...

دوست دارم هر روز پنج بار پنجره ی روحم را
 
 به سوی تو باز کنم و عاشقانه با تو حرف بزنم.
 
دوست دارم هر وقت دفتر شعرممه آلود می شود
 
 و تن حرفهایم درد می گیرد،آنها را به ملاقات تو بفرستم.
 
دوست دارم وقتی با تو گفتگو می کنم ،هیچ کبوتری میان حرفم نپرد
 
 و آنقدر محو زیبایی تو باشم که
 
حتی اگر زمین از سقف هستی فرو بیفتد،پلک بر هم نزنم.
 
علفها و زنجره ها به من گفته اند تو دروازه ی مهربانی ات را 
 
 به روی گناهکارترین صداها نیز نمی بندی. تو همه را دوست داری.
 
مردابی کهنه می گفت اگر خدا مرا دوست ندارد،
 
پس چرا مدام نیلوفران را به سوی من می فرستد؟
 
دوست دارم همیشه در من جاری باشی و سلولهایم در نام تو زندگی کنند
.
مهربانا چه کنم با این گناهانی که مرا از تو دور کرده اند؟
 
دیر سالی ست که در قفس نفس زندانی ام و
 
 هیچ پرنده ای به من جرعه ای پرواز نمی نوشاند.
 
آفریدگارا!از آینه ها بخواه غبار گناه را از چهره من بر گیرند
 
 و به فرشته ها بگو با من آشتی کنند.
 
دوست دارم دستان گناهکارم را به سوی تو دراز کنم
 
 و یقین دارم دستهایم را به گرمی خواهی فشرد
 
.قناریها و شب بوها به من گفته اند تو همه را دوست داری...
 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد