گاهی

گاهی دلم نمی خواست تو را ببینم ام تو در کنارم بودی

و با نفسهایت یخ روزهایم باز می شد.


گاهی دلم نمی خواست تو را بخوانم،

اما تو چون یک ترانه ی زیبا بر لبم زندگی می کردی.


من در کنار تو بودم بدون اینکه شور و نوایی داشته باشم.

بی آنکه بدانم تو از خورشید کروتری.

بی آنکه بدانم تو تا کنون از شعرهایی که تا به حال از بر کرده ام،شنیدنی تری.


من در کنار تو بودم اما دریغا نمی دانستم کجا هستم.

حکایت من حکایت دره ای است که

عمری در کنار کوهستان زندگی می کند و با قله بیگانه است.


نمی دانستم از آسمان و زمین چه می خواهم .

هر شب در دیوان حافظ دنبال کسی می گشتم که مرا تا دروئازه های قیامت ببرد.


من انگار منتظر بودم کسی بیاید که قلبش زادگاه همه ی گلها باشد.


وقتی به من نگاه کردی،چشمهایم را بستم،

وقتی در جاده های خاطره غزل می خواندی،ایستادم و خاموش ماندم .

مهربانانه آمدی ،سنگدلانه رفتم.از شکفتن گفتی ،

از خزان سرودم و ناگهان مه همه جا را گرفت.

حرفهایم مرطوب شد و چشمهایت با ابر های مهاجر رفتند.


اکنون می خواهم دنیا پنجره ای بشود و

 من از قاب آن بر افق نگاه کنم و آنقدر دعا بخوانم که

 تو با نخستین خورشید به خانه ام بیایی.


اکنون دوست دارم باغهای زمین را دور بریزم،

آنگاه گلهای تازه ای بیافرینم و تقدیم تو میکنم

نظرات 1 + ارسال نظر
نیما یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:03 ب.ظ http://eshghenima.blogsky.com/

سلام خوبی واقعا عالی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد