قلبم در حال مردن است

نمی دانم چه بنویسم

 چگونه بنویسم و چطور بنویسم.

 وجودم شده کالبدی از غم و سوال و ابهام.

 پر شده ام از چیستی و چرایی؟

 و چگونگی؟

 زندگی نامفهوم سرنوشت

 خارج از کنترل عشق گوناگون هستی

 پر از چراهای بی جواب نقش من؟

 نمی دانم نمی دانم چگونه نفس بکشم

چه را بپذیرم و از چه جدا شوم؟


عرفان یک چیز می گوید عشق چیز دیگر

 و عقل هم چیز دیگری .

 چگونه باید زیست؟


می خواهم رها باشم نمی دانم چگونه؟

 فقط می دانم از این همه تکرار و پوچی خسته ام.

از اسارت بیزارم

قلبم در حال مردن است 

.

.

. 

هرگز دستی را نگیر وقتی قصد شکستن قلبش رو داری

هرگز نگو برای همیشه وقتی میدونی جدا میشی

هرگز نگو ‏دوست داری اگر حقیقتا به آن اهمیت نمیدی

درباره احساست سخن نگو اگر واقعا وجود ندارد

هرگز به چشمانی نگاه نکن ‏وقتی قصد دروغ گفتن داری

هرگز سلامی نده وقتی میدونی خداحافظی در پیشه

به کسی نگو تنها اوست وقتی در فکرت ‏به دیگری فکر میکنی

قلبی را قفل نکن وقتی کلیدش رو نداری

کسی رو که دوست داری به این آسونی ها از دست ‏نده,

شاید هیچوقت کسی رو به اون اندازه دوست نداشت

 

هیچ می دانی که رفتی من چه حالی داشتـــــم

دور خود می گشتم و با خود جدالی داشتـــم

 لحظه ها زل می زدم برقاب عکس خاطــــرات لحظه ها رد می شد

ومن عشق خیالی داشتم

لحظه ها رد می شد و رد می شدی ازپیش من

 پیش چشمم چشمه ی آب زلا لی داشتــــم

.

.

.

می گویند سه چیز زاده عشق نیست

جدایی


سفر


فراموشی


ولی آن زمان که تومرا تنها گذاشتی


رفتی


و فراموشم کردی


من لحظه لحظه عاشقت شدم.

.

.

.
به جرم اینکه خیلی ساده بودم


به زندان دلت افتاده بودم


اگرچه حکم چشمانت ابد بود


برای مرگ هم اماده بودم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد