عروسک

                                                    

می خواهم عروسک  وار زندگی کنم

تا اگرسرم به سنگ خورد نشکشند

تا اگر دلم را کسی شکست چیزی احساس نکنم

تا اگر به مشکلات زندگی برخوردم بی پروا به آغوش صاحبم

که دخترک کوچکی بیش نیست پناه آورم

 اما نه

چه خوب است که همین انسان خاکی باشم

اما سنگ به سرم نخورد

کسی دلم را نشکشند

و مشکلات مرا از پای درنیاورد!!!

 

افسوس...

 آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی میکنیم

 آن زمان که دوستمان دارند لجبازی میکنیم

و بعد...

 

وقتی می بارد ...

سنگینی بار نگاهش را ...

بر صورتم حس می کنم .

قطرات عشق روی گونه ام می ریزد ...

رد پای باران بر چهرا ام نشسته

خیسی نرمی بر کف دستانم

که دعا گونه برایش دراز گشته , لمس می کنم .

چشمانم را می بندم

تا شویندگی بار سنگین غمم را حس کنم !!!

 

 وقتی احساس کنی تنهایی و خلوت نشینی پایانی نداره

غم وجودت را پر میکند ، حتی درکش درد آور است

وقتی حس کنی تو یک جمع شاد تو تنهاترینی

اشک خواسته و ناخواسته درهم میشکنه و همدمت میشه

چه دردی است درمیان جمع بودن ولی درگوشه ای تنها نشستن

من این درد رابا تمام وجود وازاعماق درون حس کردم

 کجای این دنیای بی کران یک تکیه سرپناه پیدامی شود که مال تو باشد ؟

که زمانی که می خندی پشت سرش اشک از چشمانت جاری نشود

وقتی تنهایی کسی دست روی شانه هایت بگذارد

که وقتی میخواهی دردودل کنی سفره دلت را همه جا پهن نکنی

با تو هستم که رو بروی من در اینه آه میکشی

به من بگو تاکی؟

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد