هیچکس نگرانم نبود و نیست

هم جا برای این که بمانم نبود و نیست

 
    هم موقع سفر چمدانم نبود و نیست

 
پشت سرم شب سفر آبی نریختند

 
       یعنی که هیچکس نگرانم نبود و نیست

 
رفتم و سخت معتقدم عشق لقمه ایست

 
     که هیچ وقت قدر دهانم نبود و نیست

 
گفتند آفتاب تو در پشت ابرهاست

 
    ابری به آسمان جهانم نبود و نیست

 
انگار هیچ وقت به دنیا نبوده ام

 
         در هیچ جای شهر نشانم نبود و نیست

 
در دفتر همیشه نو خاطرات من

 
      چیزی برای اینکه بخوانم نبود و نیست

 
قصدم نوشتن غزل است و نوشته هام

 
      حتی شبیه آن به گمانم نبود و نیست


 

نظرات 3 + ارسال نظر
افسانه نویس گمنام یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:48 ق.ظ

جای من در دل تو نبود و نیست
مرا با بزرگان کاری نبود نیست

عاشقی را باید لیاقت باشد
لیاقت من برای تو نبود و نیست

دهانت زعشق پرشد و عشق توانش نبود
عشق لقمه حقیری برای تو بیش نبود و نیست

جانم برای گنجشک دل شکسته
جان من دوایی بیش نبود و نیست

گر بدانی بی تو چه حالی دارم؛ میگویم:
عشق توهمی بیش نبود و نیست

عشقت تمام وجود مرا گرفته
وجود من توهمی بیش نبود و نیست

ولی حقیقت بودن توست
مرا از راه تو گریزی نبود و نیست

گرچه نیایی ولی در عشق تو خواهم مرد
دیگران را از من روی خوش نبود و نیست

گنجشک دل شکسته دوا می خواهد
گر آن دوا مرگ من باشد؛ ملالی نبود و نیست

سهیل یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:21 ب.ظ

سلام خدمت مادر عزیزم ...برای اولین بار به خودم اجازه دادم به وبلاگ کسی سر بزنم چون خودم را قابل نمی دونستم ولی چون باورتون داشتم و دارم و میخواستم با خواندن مطالب به درون شما پی ببرم آمدم و حرفهای تنهایی شما را مطالعه کردم و دیدم که چه درون پاکی دارید و باطن شما واقعا زیبا و نورانی است . امید وارم همیشه نورانی باشه .....بسیار زیبا بود مامان خوبم ولی دنیا را باید روشن ببینی شما که درونی به این روشنی دارید شعرهایت را برای روشنایی بخون ولی نه از قول خودتون بلکه خودت را بزار کنار بقیه را بگو به قولی شعرهای صورتی نه تاریک کوچک شما ....سهیل

سهیل یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:29 ب.ظ

سلام ..تقدیم به زیبایی های شعر شما ...........چشم بی سودل پریشان دست را بشکسته ایی ای چرخ بازی را تمامش کن تو خود آواره ام کردی گزیدم خانه در ویرانه ایی دیدم به جلد جغد شومی بر سر ویرانه ام بنشسته ایی ای چرخ بازی را تمامش کن هزاران قرنها راه رفته ایی پیری ومیدانم که چون من خسته ایی ای چرخ بازی را تمامش کن به هر در میزنم رخسار تلخ قفل میبینم ویا درد دلم را پیش هر کس فاش میکردم تمامی از برایم کور کر بودند ومن در حیرتم ماتم نمی دانم چرا آخر تمام راه هایت را به رو یم بسته ایی ای چرخ بازی را تمامش کن تقدیم به سایه های .کنار نقاشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد