تنها برای تو می نویسم |
نمی خوام دوباره برات ناله سر بدم... اما دوباره این قصه جدایی تکرار می شه... دلم برات تنگه... امیدم به اینه که بر می گردم... اما اگه بر نگشتم؟... دوست دارم... همین... . ..
امشب دوباره آمدم تا قصه کوچه را دوباره تکرار کنم... و زیر یک سایبان تا نگاهت را دوباره با من قسمت کنی.. و دوباره شب بود و نگاهت چه معصومانه پر از وسوسه اشک...
که شیفته و دیوانه ی پسری از جنس نور شد...
که گاه می مانم از لیاقتم برای داشتن عشق تو...
و چقدر بغض های سیاهم در غربت تنهایی نفش می شود و نمی بینی ...
که نکند بلور نازک قلبت ترک بردارد... و می شود گاهی که حتی ازخیره شدن هم می ترسم که تو از نگاه پریشان من هم می شکنی...
و غم عشق تو را برای لحظه لحظه عمر بی ثمرم می گویم... منی که یک نگاه آشفته ات را به هزار خنده بهار نمی دهم... این دیوانه منم...
آرزویی به بلندای یک شب زمستانی... که تو تا ابد برای من باشی و من تا انتهای دو دنیا دیوانه ی نگاه تو بمانم...
ابری در پشت چشمان خسته ام پنهان شده... شاید چون دوباره پناه آورده ام به هزاران کاش که ذره ذره در دلم می پوسد...
تا برایت لالایی مهتاب بخوانم و از تبلور عشقت در رویاهایم بگویم... کاش می شد امشب نگاه تازه سپیده را در شب چشمان قشنگت توصیف کنم...
کاش این آرزوی داشتننت مرا بر باد ندهد... کاش... نمی دانم رویاهایم تا کدامین روز نیامده در ذهن بی حصارم می شکند...
ببخشم اگر امشب مشوش آمدم....
آمده ام تا در این شب سنگین که یه سنگینی سکوتت شاید باشد برایت کلمات را تکرار کنم... کاش می توانستم تو را تکرار کنم و نگاه عمیق تو مرا تا مرز های بی انتهای خدا می برد...
که می توانم آسمان و ستاره ها را بی مانع لمس کنم...
در کجای این شب تیره به دنبال سر پناهی همچون آغوش تو بگردم؟
که پربود از بوی تو جدا شد تاخود آگاه به آسمان مهربان نگاه کردم... تنها آسمان است که مرزی برای من و تو نمی شناسد... و باز چشمانم پر شد از اشک... هر جا یاشم تو هم زیر همان آسمانی... زیر همان آسمان پر ستاره...
یه شهر ساعت بزرگ وباز غرق شدم... چه شباهت عجیبی... همه ساعت های زمین با این ساعت تنظیم می شود... و نفس های من هم با نفس های تو...
و دل دریایت برام تنگ... من چه بگویم نازنینم که دلم ذره ذره آب می شد و بغضم را فرو می بردم تا رنگینک نگاه تو سیاه نشود...
که خیره شوی در چشمانم و به معصومیت یک باران بهاری بگویی دوستت دارم و من بمانم که چگونه بگویم حس من برای تو از دوست داشتن گذشته... و هنوز مانده تا بدانی چقدر...
که دستانم را بگیری و بگویی که همیشه با من می مانی ومن خودم را در آغوش تو رها کنم وبدانم آن قدر در تو حل شده ام که اولین و آخرین ذره وجودت شده ام که با تو آغاز شوم و با تو یه نهایت برسم...
که این چنین تو را دست نیافتنی می یابم... چه کرده ای که با من پر از غرور که پس از روز ها دوری برای یک بار و فقط یک باردوباره دیدنت شب ها ستاره ها را پر پر کنم و اشک هایم را به آسمان بپاشم...
و به زندگی در لحظه های غرق شده در یاد تو رسیده ام... نه شب دارم و نه روز و نام توست که معنایش در ثانیه هایم تبلور می یابد...
معنای نام توفقط در آسمان معنا دارد و امروز دریافته ام که در آسمان خیال من هم تنها معنا تویی... تنها نقطه روشن یک دل تنگی سیاه که با قلموی جادویی نگاه تو در من پدیدار می شود...
که نکند فاصله ها مرا از یاد تو جدا کند و این جدایی را چه تلخ لمس کردم و نخواستم...
دوستت دارم که مبادا روزی بیاید که تنهایی مرا دوباره در خود ببلعد و بدانم گناهکار بوده ام در قصه همیشه تلخ جدایی...
و باز می نویسم تا رد پای لحظاتم در زمین نرم ذهن تو حک شود...
[ یکشنبه 5 شهریورماه سال 1385 ] [ 11:58 ب.ظ ] [ دختری که هیچ کس و جز تو نداره ]
[ نظرات (4) ]
|
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |