امشب احساس سنگینی می کنم...
اون قدر سنگین که دیگه راهی برای پاک شدن از این همه گناه رو ندارم...
یاد اولین باری افتاده بوده بودم که شاه عبد العظیم رفتم ...
یکی از شب ها پشت سر یه درویش نشستم و به دعا خوندنش گوش کردم...
من هم غرق شدم...
مثل خود اون...
اون شب گریه های اون درویش حدودای صد نفرو کشوند
اون جا کنارخودش و خدا ...
دلم هوای اون موقع رو کرده که به اندازه دنیای کوچک خودم خالی شدم...
دلم هوای گریه داره...خیلی...
ولی دیگه به خودم فکر نمی کنم...
دلم می خواد خالی بشم از تمام نفرت...
دلم میخواد یه کاری بکنم...
کاش قدرت اینو داشتم که توی بعضی کار های خدا نمونم...
کاش خدا منو به ذره بیشتر از اونی که الان هستم آفریده بود...
مثل همیشه صوفیا خانوم،
بی نظیر
سلام
با احساس بود
یعنی احساس توش موج می زد
نمی دونم اسمتون صوفیاست؟
صوفیای عزیز این کار از سروده های خودتونه؟؟؟؟؟؟؟؟
از خودتو برام بگید
چند وقته شعر میگید؟
منو از کجا پیدا کرددین؟
معمولا من زیاد پیغام و نظر برا کسی نمی نویسم
و اعتقاد دارم یه شاعر کم کم راه خودشو و نوع زبانش رو پیدا می کنه
. . .
شهر یار . شفق