کسی که هزار سال زیسته بود !


                                

 

دو روز مانده به پایان جهان ؛

تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود .

پریشان شد وآشفته و عصبانی نزد خدا رفت

 تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .

داد زد و بد و بیراه گفت ؛خدا سکوت کرد .

 آسمان و زمین را به هم ریخت ؛خدا سکوت کرد .

 جیغ زد و جارو جنجال راه انداخت ؛خدا سکوت کرد .

 به پر و پای فرشته و انسان پیچید ؛ خدا سکوت کرد .

 کفر گفت و سجاده دور انداخت ؛خدا سکوت کرد .

دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد.

خدا سکوتش را شکست و گفت:

عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت .

تمام روز را به بد و بیراه و جارو جنجال از دست دادی ؛

تنها یک روز دیگر باقیست .

 بیا و لاقل این یک روز را زندگی کن."

لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز چه کار می توان کرد ؟

خدا گفت:

 "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ؛

گویی که هزار سال زیسته و آنکه امروزش را در نمی یابد ؛

هزار سال هم به کارش نمی آید."

و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت

 و گفت "حالا برو و زندگی کن .

او مات و مبهوت ؛

 به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید .

 اما می ترسید حرکت کند ؛

می ترسید راه برود ؛

می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد .

قدری ایستاد....بعد

 با خودش گفت:

وقتی فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد؛

 بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم .

آن وقت شروع به دویدن کرد

و زندگی را به سر و رویش پاشید؛

زندگی را نوشید وزندگی را بویید و چنان به وجد آمد

 که دید می تواند تا ته دنیا بدود ؛

می تواند بال بزند ؛

می تواند پا روی خورشید بگذارد ؛

می تواند.....

او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ؛

 زمینی را مالک نشد ؛

مقامی را به دست نیاورد اما.....

اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید .

 روی چمن خوابید .

کفش دوزکی را تماشا کرد .

سرش را بالا گرفت و ابرها را دید

 و به آنهایی که نمی شناختنش سلام کرد

 و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد .

او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ؛

لذت برد و سرشار شد و بخشید ؛

عاشق شد و عبور کرد و تمام شد .

او همان یک روز را زندگی کرد

 اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند :

او امروز در گذشت ؛

 کسی که هزار سال زیسته بود !

.

.

.

نظرات 11 + ارسال نظر
هدیه دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:19 ق.ظ

سلااام بانو جونم

هدیه دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:20 ق.ظ

سلااااااااااام بانو جووونم

هدیه دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:21 ق.ظ

یعنی من اوووولم؟؟؟

هدیه دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:21 ق.ظ

ماه بانوووو گللللللللللللللللللللم دوست داااارماااا
خیلی....

هدیه دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:22 ق.ظ

مطلبتم نخوندم که .... آخه هم دارم باهات می چتم هم اینجا کامنت میزااارم :دی

هدیه دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:23 ق.ظ

خیلی ماهیییییییییییییییییییی

هدیه دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:24 ق.ظ

فداااات بعدا میخونم می کامنتم عزیزم
بای بای

نسرین دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 08:51 ب.ظ

سلام من قهرم! بانو کوشی ؟

هدیه سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:39 ق.ظ

اووومدم به سلاااامم برررررررررررم :دی
سلاااام...... خدافظ.....

محمد سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 02:02 ب.ظ http://noise-of-death.blogsky.com/

سلام
زیبا بود مثل همیشه.......
امیدوارم که موفق باشید

مسعود پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:59 ق.ظ


ـ بسیاری از ما در تلاش برای زندگی بهتر . زندگی کردن را از یاد می بریم.
ـ این عادت ما انسان ها شده است که هرگاه گم شدیم . تندتر بدویم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد