زندگی حرف تازه ای ندارد

من و سایه ی بی دریغ شب

گفتی زیر نور ماه که راه می روی،


تنها نیستی


سایه ات سیگار می کشدو تو

خاکسترش را می تکانی.

سال ها و شاید قرن ها

از همین یک ثانیه ی قبل می گذرد.


و من با خودم فکر می کنم.

برای منی که بیشتر یک سایه ام تا یک سیگار

چه کسی قدم می زند و

چه کسی خاکسترم را می تکاند؟

چه کسی سوت می زند

یا برای همیشه می میرد؟

به دیوارهای اتاقم گفته ام

که چشم هایم به زبانی منقرص شده حرف می زنند.

و هیروگلیف دست هایم را کسی نمی فهمد.

 

عقربه ها

پایشان را از گلیمشان دارازتر کرده اند


صدای جیرجیرک ها می آید

و زندگی برای من دیگر

حرف تازه ای ندارد....

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 3 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:47 ب.ظ

سایه است
غمناک است غم دارد
سایه ام سنگین است
خلوتی نیست که رخصت بدهد
خورشید اما پاییزی ایست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد