من و سایه ی بی دریغ شب
گفتی زیر نور ماه که راه می روی،
تنها نیستی
سایه ات سیگار می کشدو تو
خاکسترش را می تکانی.
سال ها و شاید قرن ها
از همین یک ثانیه ی قبل می گذرد.
و من با خودم فکر می کنم.
برای منی که بیشتر یک سایه ام تا یک سیگار
چه کسی قدم می زند و
چه کسی خاکسترم را می تکاند؟
چه کسی سوت می زند
یا برای همیشه می میرد؟
به دیوارهای اتاقم گفته ام
که چشم هایم به زبانی منقرص شده حرف می زنند.
و هیروگلیف دست هایم را کسی نمی فهمد.
عقربه ها
پایشان را از گلیمشان دارازتر کرده اند
صدای جیرجیرک ها می آید
و زندگی برای من دیگر
حرف تازه ای ندارد....
سایه است
غمناک است غم دارد
سایه ام سنگین است
خلوتی نیست که رخصت بدهد
خورشید اما پاییزی ایست