باران نمی شوم
که نگویی: با چه منتی خود را بر شیشه می کوبد
تا پنجره را باز کنم و نیم نگاهی بیندازم.
ابر می شوم
که از نگرانی یک روز بارانی
هر لحظه پنجره را بگشایی
و مرا در آسمان نگاه کنی...
پنداشتی آتش عشقی که در دلم افروختی
به نیستی خاموش می شود؟
پنداشتی خرمن هستی ام را به باد فنا داده ام
که به جرقه ای خاکستر کنی؟
یا که پنداشتی من عروسک بچگی های توام
که فقط تو عاشقش باشی؟
تو دستان آزمند مرا ندیدی که ملتمسانه بسوی تو دراز شده بود
تو ندانستی که دستان سرد من جویای گرمی تپش های قلب تو بود
تو ندانستی که اشک من در پی سودای سیه چشمان زیبای تو بود
یا تو ندانستی که عشق من
نه هوس که تجلی رویای وفای بی ریای تو بود
تو بنیادم را به غم
گفتارم را به درد و نفسهایم را به آْه آمیختی
تو را به سرنوشت
نامت را به باد و خاطره ات را به یاد می سپارم
باورش کردم
خنده هایش دروغ و بی احساس
گریه هایش هم کمی عجیب است
ندانستم ویرانگری آمده ویرانم کند
ساحر است می خواهد سحر سامانم کند
ندانستم رهگذر است، بهانه اش خستگی
برای اغفال من می آید از در دلبستگی
باورش کردم
و حرفهایش را شنیدم
دلم که با دلش یکدل شد جز آزار چیزی ندیدم
زبان بازیش که تمام شد
دل ساده ام که رام شد
دیگر دوست داشتنی در کار نبود
دیگر دوستی منتظر سر قرار نبود
راست و دروغ به عشق من قسم خورد
چیزی نگفتم من هر چه به روزم آورد
حالا خوب می فهمم معنی حرفهایش را
فریبی بیش نبود
او که دم از محبوبیت میزد
در شهر خود غریبی بیش نبود
او از عشق بی نصیب بود
او کارش فریب بود
او بازی می خواست، بازیچه زیاد داشت
یکی یکی می شکست و کنار می گذاشت
او همیشه فکر دلبری بود
چشمهای شیطان همه جا دنبال پری بود
او به وفا و صداقت کرده بود پشت
او عاشقانش را پنهانی با محبت می کشت.
هر چه بالاتر می روی در نگاه آنانکه پرواز نمی دانند کوچکتر به نظر میرسی(آندره ژید)
16 شاخه [گل] از طرف 16 نویسنده اشک ماه تقدیمتان به جهت حضور پر مهرتان.
پنجاه و ششمین قطره اشک از جشمان ماه به قلم زیبای خراباتی چکید.
نام تورا خواندم و شعری سپید / در غزلستان خیالم دوید / در پی نام تو غزل مست مست / آمد و در خلوت شعرم نشست / نام تو آغاز شکوفایی است / حرف تو لبریز ز گویایی است / پیش قدوم تو افق خم شده / سنگ پر از صحبت زمزم شده / بید اگر خسته و مجنون توست / لاله اگر سوخته دل خون توست / سرو اگر قامتی افراشته / رایت سبز تو نگه داشته / گل چو به توصیف تو پرداخته / گونه اش از شوق گل انداخته / آب ز حرف تو زلال آمده / چشمه ازین زمزمه حال آمده / غنچه به عطر نفست باز شد / فصل شکفتن ز نو آغاز شد
شعر اگر عاطفه آموخته / چشم به لعل غزلت دوخته / آینه و آب زلال تواند / در همه جا غرق خیال تواند / آب گرفته ز رویت وضو / آب به لطف تو پر از آبرو / هر چه بهار است ز لبخند توست / هر چه شکفته است ز پیوند توست / بی تو سخنها همه بی بال بود / سیب سبدهای غزل کال بود / حنجره ات تا غزل آغاز کرد / بسته ترین پنجره را باز کرد / دل به سخن های تو عاشق تر است / روی شهید تو شقایق تر است / با تو و با عشق صمیمی شدیم / یک شبه یاران قدیمی شدیم / تازه شدم تا به تو دل باختم / هرچه شدم تازه غزل ساختم / هرچه من و شعر قدم می زنیم / حرف ترا باز اقم می زنیم
ما که دل هامان زمستان است
ما که خورشیدمان نمی خندد
ما که باغ و بهارمان پژمرد
ما که پای امیدمان فرسود
ما که در پیش چشم مان رقصید
سلام !
بانوی مهتاب شبهای تار عاشقان!
از دریچهء نگاهت که بارانی بود
شب را اندوه گین دیدم
اشکت را بانوی خوبم
گوهری میدانم
که ازدیدهء یتیمی
با معصومیت نگاهش
جستجوی نوازش را
به حیرت نشسته است
سرم را
بر زانویت میگذارم
تا
قطرهء نوا زشم کند
و
به خواب روم
بگذار مرا قراری باشد.
تامپره فنلاند
تنها ماندی؟!