تا حالا تو خیابان اروم اروم اشک ریختید؟بدون این که دست خودتون باشه؟   

  
بدون این که بتونی جلوش رو بگیری؟و برای این که مردم نبینند داری گریه
 
میکنی یا سرت رو پایین بندازی یا جلوی صورتت رو بگیری؟یا شده شب

صدای هق هق گریه ات رو در سینه خفه کنی که مادر و پدرت صدای گریه

ات رو نشنوند و نفهمند که داری گریه میکنی!!! ولی هر کاری کنی فرداش از
 
چشمان پف کرده ات میفهمند که تو دیشب رو با گریه گذروندی


نمیدونم براتون پیش اومده یا نه ولی برام پیش اومد خیلی بده ولی از اون بدت

ر میدونی چیه؟؟؟این که راهی نداری و این راهی است که خودت انتخاب

 کرده ای
نه راه پس داری نه راه پیش  ولی من راه پس شاید نداشته باشم ولی
 
راه پیشم رو میخوام خودم تغییر بدم چون۳ سال و۲ ا ماه و12 روزه که دارم

 گریه میکنم و نتیجه ای هم نداشته هر دفعه دوستانم قدیمی ام رو میبینم این اتش
 
درونم گویا شعله ورتر میشه  دیگه خسته شدم  ولی راهی است که باید برم

گاهی میگم کاش شعر گفتن بلد بودم شاید با شعر گفتن اروم میشدم 

کاش میشد .... بتونم حرف دلمو حداقل اینجا راحت بزنم

اما افسوس ...


کاش بودی....

و من کمتر در فراغت اشک می ریختم....

اگه تا روز قیامت داشتنت نباشه قسمت ......

  چشم به راه تو می مونم با دلی پر از صداقت
        

..............

..........

من امروز مُردم...

من امروز مردم...بله امروز اولین سالگرده مرگ منه.تعجب اوره ولی واقعیت داره...ساله پیش
 
من تو یه. همچین روزی مردم. زمستون بود .هوا هم زیاد برفی نبود.زیاد سردم نبود.یادمه یه

روزه خیلی معمولی.چه کسی می تونست فکر کنه که من بمیرم .حداقل من انتظار چنین چیزی را
 
نداشتم...نه اشتباه نشه می دونم که همه ی شما می دونید مرگ هست اما من منتظر نبودم.یه
 
زمانه دیگه .فردا پس فردا یا روز های دیگه.اما حالا برای مردنه دوباره. وقت زیاد دارم
........اه
 
اگر امروز زنده بودم...چه چیزهایی که عوض نمی شد .نمی دونم شاید می رفتم بیرون و با بچه ها

برف بازی می کردم بدون اینکه مواظب دستام باشم تا یخ نزنن .یا ادم برفی می ساختم بدونه اینکه

از سرما خوردن بترسم ؟...........اه اه برای من دیگه فرقی نمی کنه چون یک ساله که من
 
مردم.اگر می دانستم که ان روز خواهم مرد هیچ وقت عصبانی نمی شدم: که صداشو کم کنید

 می خوام روز نامه بخونم. ببخشید موضوع روزنامه ها همیشه تکراری بودن .عذر می خوام اگر
 
می دانستم روزنامه را رها می کردم و اسمان شهر را تماشا می کردم و هیچ وقت .... افسوس

اگر می دانستم..........چه قدر هوای اون روز خوب بود .کاش اون روز کاره تازهای انجام

 می دادم اما و اما که... دیر شد.........اگر می دانستم برای هدیه به انان که دوستشان می داشتم
 
شاخه گلی از صمیم قلب تقدیم می کردم و فریاد زنان به انها می گفتم که چه قدر دوستشان

دارم .بشنوید صدایم را من دوستتان دارم...ولی افسوس که......حتماً پدر و مادرم را می دیدم و به
 
انها می گفتم که چقدر دلم برایشان تنگ شده و برای تمام دعواهای بیهوده ام از ان ها عذر

 می خواستم. من فرزند بدی نبودم اما باز هم بعضی وقتها نا خلفی می کردم.اخه وقتی زنده بودم

همیشه فکر می کردم که من بیشتر می دونم... کسی هست که این جوری فکر نکنه؟.......... اه


اه دوستای عزیزه من چه قدر زود فراموشم کردید من فقط یک ساله که از روزه مرگم گذشته.

می خواهم بدونم که امروز کدومتون یا اصلا چند نفر از شما به پدر و مادرم تسلیت می گین؟....
 
ایا به یاد خواهی داشت که من امروز مردم یا همه ی شما مشغولین و فرامو ش خواهید کرد نبودم
 
را باشه اگر از یاد بردید مرا. عصبانی نمی شوم شاید الان... از زندگی .از این اون غیبت

 می کنید. کی ازدواج کرده؟... کی جدا شده؟ ... برای کی خواستگار اومده؟... یا حتی قیمت دلار
 
امروز چند شده؟ ... کی به کی قرض داده؟ ... و کی ور شکست شده؟... اخه دوستای من همیشه

چیزهایی برای گفتن داشتن....
برف امسال خیلی سفیده . وقتی که من زنده بودم به این اندازه سفید
 
نبود یا شاید هم سفیدتر از حالا بوده ولی من نتوانستم بفهمم درخشش ان را ..........مثل شما که
 
حالا زنده اید..................

راستی یادم نرفته من یه دوست قدیمی داشتم.. یه دوست خوب او بهترین دوست سالهای زندگی من

بود.شاید هم فقط من بودم که اینگونه فکر می کردم... میانه رقابت کاری همیشه می خواستم بهش

بگم که تو بهترین دوست من هستی نمی دونم یادم رفت بگم ولی حالا خوب می فهمم که دیر کردم..

 
دوست قدیمی من یه روز مهمون اومد البته سره قبرم. گل اورده بود ... در هالی که چشمانش
 
نمناک شده بود گفت :معذرت می خوام من روزه مرگت کنارت نبودم ...گریه می کرد و یکی یکی

خاطرات دوستیمان را به یاد می اورد. من هم می خواستم بگم که ازش ناراحت نیستم. شاید من

هم برای خیلی از چیزها دیر کرده ام اما .........دوست من از نبودم عذاب نکش اصلا بهتره

دوست تازه ای پیدا کنی .یادت نره این بار دیر نکنی وهیچ گاه فراموش نکن که معلوم نیست روزها
 
چه سرنوشتی را برایت به ارمغان بیاورند...............پدر و مادر و دوستان عزیزم برای من

ناراحت نشوید من خوبم.خیلی خوب .می دانم که یک روز خواهم دید شما را...چه زمانی

 نمی دانم .و شما هم نخواهید دانست. اما یک روز حتماً............
من برای روز دیدار

حاضرم ... یا شما؟ حاضرید ؟ برای اینکه بگویید کاش می توانستم ؟ اصلا ادم برفی هایی که باید
 
می ساختین ساختین یا نه؟...فردا شاید برفی وجود نداشته باشدو یا به جای برف شما نباشی؟ به
 
کسایی که باید می گفتین. گفتین که چه قدر دوستشا ن دارید؟ ایا فردا می توانید این کار را انجام

دهید؟ایا فردایی خواهی داشت ؟ من که به موقع نتونستم بفهمم . یا شما؟ خواهی فهمید قبل از

انکه دیر بشه....................؟

                                                                                                          زمستان۱۳۸۳

                                                                   
                                         تقدیم به همه ی انان که هنوز زنده اند


                                                                         اگر امروز روزمرگ شما بود دوست

داشتید چه کار.........؟





                           

بار حسرت...

هر شروعی پایانی را به همراه خود به ارمغان می اوردو هر پایان نغمه است برای اغاز. تمام

انچه که ارزش باقی ماندن را دارد یکی پس از دیگری در مقابل چشمانت تکه تکه خواهد شد ودر

پایان می فهمی که در صحنه ی اخر همه ی دروغ ها اشکار خواهد شدوانچه را که تا به امروز

همیشه باقی می دانستی اینک رویایی بیش نیست.عزیز من فراموش می کنی و می فهمی که

حافظه ات در اصل بزرگترین دشمن توست. به اسانی ترک می کنی چیزهایی را که به یاد صحنه

اخر بر روی قلبت حک کرده ای. من می دا نم که در ان لحظه از خود خجالت خواهی کشید و

کوچک می شوی.بله راست می گی زمان گستا خ است. زمان در حالی که از کف دستت مانند ابی
 
جاری می شود و تمام انچه را که تو صاحبش هستی با خود می برد دستت را دراز میکنی اما

حیف...افسوس که انچه مال تو بود اینک هست اما در میان دستان بی رحم زمان.و تواز تمام انچه
 
اتفاق افتاده خود را مقصر میدانی .گناه زمان را به گردن می گیری .....

فراموش خواهی کرد .برای فراموشی زندگی می کنیم و برای زندگی کردن فراموش می کنی.

می دانم که نمی خواهی قبول کنی نبودش را بله سخت است گفتن کلمه ی پایان . می دانم
 
تسلی هایی که می کنم همچون سیلی زده شده بر صورتت خواهد بودو هر حرف ساده برایت اخرین
 
کلمه ی بد دنیا خواهد بود.می دانم با این که حتی شهریور ماه است ولی در تو برفی از غم و بارانی
 
از خاطرات وطوفانی از هجوم تنهایی موج میزند.اگر دیگر منتظر هیچ کسی برای تقسیم تنهایی

هایت نیستی و با شنیدن صدای در نمی خواهی بدوی واگر در هوس کاغذ سفیدی برای خط خطی
 
کردن ونوشتن شعر نیستی بدان که رها شده ای و در اغاز پایانی.و این اولین قدم های بی وفایی تو
 
خواهد بود. خسته ای از حجوم بی امان خاطرات . میترسی که خودت باشی .در کنج بزرگترین قلعه
 
خود را به شکل کاغذ مچاله شده ای احساس می کنی.

میدانم که برایت اسان خواهد بود فراموش کردن .یک نسیم کوچک می شکافد رویا هایت را و

پس می گیرد از حافظه ات ان چه را که به تو هدیه داده بودو ان گاه از مقابله کردن با قانون های
 
در هم شکسته ات به راحتی می گذری .و حالاست که می فهمی همان زمان گستاخ در اصل داروی
 
تلخی است که تاثیرش را دیرتر نشان میدهد.اینک نوبت یک اغازه تازه است و نقطه ای برای تغییر
 
مسیر .یک بازی سایه .همان طور که هر اغاز به یک پایان بسته شده هر پایان هم حلقه است در
 
مقابل اغاز.دیگر به تسلی نیازی نداری .مرداد هم دیگر برایت زمستان گذشته ها نیست.عادت

میکنی عزیزم ومی فهمی که چه قدر راحت است فراموش کردن .عزیز من ........

اگر می دانستم فراموش کردن به این سختی ست هیچ گاه تو را ترک نمی کردم بدان که اگر
 
مجازات تو حسرت باشد من می کشم بار این حسرت را . 
                                                  
                                                  من هیچ گاه نتوانستم تو را فراموش کنم
 

 
                

سطرهای گمشده ی صفحات اخر...

اگر یکبار دیگر ببینمت تمام میشود دلتنگی های عذاب آور درونم.

از تو و انچه که تو دوست داری چشم می پوشم .من به ندیده دوست
 
داشتن عادت دارم مثل اینکه اینگونه هم موفق میشوم.

اما اگر روزی احساس کنی که من از تو و از زندگی ات جدا شده ام

به یاده همه ی عشق های شکست خورده به من شانس دوباره

بده.اگر بدانی جملاتی را که می خواهم برایت بنویسم.چون تنها چیزی
 
که می توانم انجام دهم نوشتن است .باز هم می نویسم با این حال
 
که قبلاً هم برایت می نوشتم .این بار  داستان پایان تو را در

درونم .ذهنم و قلبم مینویسم .خواستن پایان تو در درونم چقدر
 
می توانست ادامه داشته باشد نمی دانم ولی من از تو وعشقت
 
گذر کردم.باز هم از تو بی خبرم گر چه ان زمانی که دوستت داشتم

از تو بی خبر بودم و شاید از خودم هم بی خبر بودم .

من قلبی را  که می خواست تمام دنیا را در حال چرخیدن به دور

خود ببیند.نمی توا نستم دوست بدارم.بی خبر از تو و بی خبر از خودم
 
تو صاحب تمام هستی من شده بودی.ببخشید فراموش کردم شما

ا دم شماره یک کره خاکی هستید که هیچکس به خوبی شما

نمی تونه بخنده .اگر چه عشق را نزیسته ام و حتی نتوانستم زندگی
 
کنم باز دل من برای تو وعشق تنگ شده.به کسانی که می گفتند:
 
در باران عشق چهره ی دیگری دارد می خندیدم اما عشق من هم
 
با حس نگاههای سردت در باران شروع شد.اردیبهشت ماه.جاده ی

استقلال تا ان زمان هیچ به این زیبایی باران نباریده بود.

من به تمام چیزهایی که با وجودت زیبا شده بوداهمیتی
 
نمی دادم.برای من وجودت هر قدر که واقعیت بود به همان اندازه
 
هم دروغ بودومن هر بار از اول شروع می کردم ولی باور کن که هنوز
 
من هستم که باز در آخرم. اما این بار توان شروع دوباره را ندارم.
 
من این بار برای همیشه تو را ترک می کنم.من می خواهم که تو

برای من مثل بقیه یا اصلاً هیچ کسی باشی.دیگر برای شنیدن صدایت
 
بی صبر نخواهم بودوهیچ گاه چشمانم با شنیدن صدایت نمناک

نخوا هد بود این بار رها خواهم شد از تمامی تو بودن ها.

اگر بدانی تبدیل کردن تو به یک غریبه چه قدر سخت است اگر بدانی...
 
نه برای من هیچ گاه آسانی وجود داشته؟ . میان کشتن تو و دوست

 نداشتنت هیچ فرقی وجود نداردو من به خاطر عشق ناتمام مجرمم
 
گناه من راه رفتن با تو در راهی که پایانی ندارد و دیدن افق هایی که
 
غرو بی ندارد بود.تو باعث شدی که من از تو و عشقت خجالت بکشم
 
برای همین بوده که به غیر ممکن بودنت باور داشتم.من به تنها بودن
 
وبه تو فکر کردن عادت کرده بودم. بله زمانی که تو همه ی

 هستی ام شده بودی من برایت هیچ بودم برای همین

 تنهایی هایم .گریه هایم ودل تنگیهایم تو را غمگین نکند.

دوست داشته شدن از سوی من شاید اخرین چیزی باشد که به آن

اهمیت می دهی.تو مرا هیچ گاه دوست نداشتی.ولی من زمانی که
 
می گفتم دوستت دارم .دوستت داشتم.من زمانی که می گفتم دلم

برایت تنگه.دلم برایت تنگ بودو حالا تو را رها میکنم.

من در اردیبهشت ماه ها زمانی که باران ببارد در جاده ی استقلال

خواهم بود.من باختم .تو برنده شدی.صدایم را دیگر نخواهی

شنید.نیامدی اگر آ مده بودی می توانستم یا نه نمی دانم.

می روم اگر احساس کردی دایره ی خالی در میان دایره های

دل تنگی ات متولد شده به یاده تمام عشق های شکست خورده
 
به من شانس دوباره بده.آخرین تقاضای من...

اردیبهشت ماه زمانی که باران می بارد هیچگاه به جاده استقلال نیا...

این اخرین سطرهای رمان نیمه سوخته ای بود که من به دنبال

سطرهای سوخته ی صفحات گمشده اش بودم. بعد از گذشت مدت

طولانی میان کتابهای خاک خورده شده ی کتابخانه قدیمی ناگهان

نگاهم در میان گرد خاک به نوشته ی جاده ی استقلال افتاد با همان

هوس سالهای نوجوانی صفحات کهنه ی کتاب رو ورق زدم صفحه ی

اخر و جمله اخر و بعد... بله جمله ی اخر کتاب: اردیبهشت ماه زمانی

که باران میبارد هیچگاه به جاده استقلال نیا...همین بود .ولی با این

حال من هنوز که هنوزه باز به دنبال

سطرهای گمشده ی صفحات اخرم.






 

عشق را دوست دارم چون در غم سهیم است

غم را دوست دارم چون ریشه محبت است

محبت را دوست دارم چون در آن ریشه تنهایی وجود دارد

تنهایی را دوست دارم چون تورا دوست دارم.


دل خوش وزن می کنیم
نیمه شب است!
کمی نان خورده ام و اشگ و عسل!
برای مرغ های بی بال و پر رویاهایم
که پریدن را حتا دیگر از یاد بده اند
هنوز امید بر می بندمُ دام بر می نهم
اما از دست یاری دهنده و
کلام مهر آمیز هم چنان خبری نشده است!
گوش شنوایی به چنگ نیاورده ام!
هم چنان دامم را تهی می یابم!
دیگر نه پای نشستن برایم مانده است
و نه حوصله ی دیگر بارُ دیگر بار که دامی باز گسترم...
معجزه یی کن!
قبل از آن که با در افکندن خود به عمق دره
به شناخت خویش توفیق یابم!
منتظر معجزتان هستم...