می خوام امروز واسه یه غریبه بنویسم یه غریبه که آشنا ترین آشنای زندگیمه یه غریبه که چه
 
جوری نمی دونم ولی شده ی همه ی زندگیم ....

یه غریبه از جنس نور یه غریبه پُر از حس قشنگ بودن یه غریبه که هیچ وقت برام غریبه نبود یه
 
غریبه که قشنگ ترین صدای زندگیمه ....

تو دنیایی که همه جمع شدن که فقط نابود کنن غریبه ی من برای ساختن آمد، ساختن دوباره ی

من....

تو هوایی که پُر تنهایی بود و نمی شد نفس کشید غریبه ی من به من یاد داد که نفس بکشم حالا

دیگه بدون این غریبه نمی تونم نفس بکشم ....

تودنیای من که همه ی ترانه ها غمیگن ودلگیر بود غریبه برای من یه شعر تازه سرود یه شعر پُر
 
از قشنگ ترین آرزوهای دنیا .....

غریبه ی من ،به من یاد داد که بودن زیباست .... پرواز به یاد ماندنیست .... عشق مقدس

است .....ودوست داشتن از عشق هم برتر است....

آشنا ترین آشنای زندگی من ، من با تو ماتمم را از پنجره ی دلم پر می دهم ..............



خدایا .... یا   مرگ منو  بده   یا سر بار کسی  نکن ....

 تو قسم میدم  به خودت ....



 



آن که اشک بر چشمانش نمی­نشیند

باران را نیز

                نمی­تواند که دوست بدارد

آن که دلتنگ تو نمی­شود

                چطور می­تواند خدا را دوست داشته باشد ؟

آن که از باد می­گریزد

                نانش را به تنهایی در پستوی خانه خواهد خورد

آن که نام گل­ها را نمی­داند

                هرگز منتظر آمدن تو نخواهد ماند.





خدایا ....

.....و شب را برای آرامش قرار دادیم.....

نمیدونم چرا دیشب که خوابم نمیبرد٬به این فکر کردم که چه وقتهایی شبها

به جای اینکه آرام بگیرم و بخوابم و خستگی کار روزانه رو از تن بیرون کنم

بیدار بودم و هیچ آرامشی نیافتم.....

اون موقعها که درسخونتر بودم پیش میومد که تا ۳٬۲نصف شب بیدار باشم و

به قولی خر بزنم...اما اون مال قدیما بود....

به نظر من یکی از شایعترین علت نخوابی های بشر درده.روزها شاید به علت
 
کار و سرگرمی شاید هم به علت اطرافیان و شلوغی انقدر متوجه دردهامون
 
نمیشیم اما شبها....

جدا از دردهای جسمی که با افزایش سن شیوعشون بیشتر میشه٬دردهای
 
روحی هم بیشتروهم آزاردهنده ترند.

 وقتی شبا آدما با خودشون تنها میشن٬تمام آلام و تاثراتشون به ذهنشون که

٬تو تاریکی بی دفاع شده٬یورش میاره.درد تنهایی٬درد غربت٬درد فقر و نداری٬

درد دوری٬درد نادانی و هزاران درد و غم دیگه...

حتی اگه انقدر خسته باشی که تا سرتو رو بالش بداری خوابت ببره٬بازم

کابوس دردها تنهات نمیذاره و صبح که از خواب پا میشی حس میکنی اصلا

نخوابیدی....

خدایا پس این شب آرامش دهنده کجاست؟؟؟؟


*اما٬این نخوابیدن ها باعث میشه که صبح یه تئوریسین بشی٬باورت نمیشه

این پست رو از اول بخون!!!!!!!!!!!!!

 


دل بی روح جنس آهنت را دوست دارم
خطوط درهم  پیراهنت را دوست دارم
نگاه با همه بیگانه ات را دوست دارم
غرور سرکش دیوانه ات را دوست دارم
تن سوزان مثل آتشت را دوست دارم
بهاری و من آن عطر خوشت را دوست دارم
به هر لحظه کنارم بودنت را دوست دارم
تماشایی تویی دیدن را دوست دارم
پس از تو  رنگ گلها هم فریب است   
پس از تو روزگارم بی فروغ است
که می گوید پس از تو زنده هستم 
دروغ است  هر که می گوید دروغ است
ای ستاره بی تو من تاریکم بی تو من به انتها نزدیکم
وای چه کردم من چه بود تغسیرم 
که چنین بود بعد تو تقدیرم
تو نخواستی من و تو ما باشیم
سرنوشت این بود که تنها باشم


ویرانه های خاطراتم در انبوه قاصدکهای بی کس گم گشته

و من...تنها.......

به فرداهای بی خاطره دل بسته ام

شاید کسی در آن دورها..

معرفت دستهایم را باور کند.

شاید..هنوز..

کسی در شهر دلتنگی های من

بغض ناب و فرو خورده ام را جستجو می کند

و من..به تبرک چشمان خسته اش

 عاشقم .

و این عشق را در کنکاش بی رمق اما......

پر امیدش باور کرده ام!

شاید آنجا کسی برای رویش من

هنوز....

منتظر است.

هنوز منتظر است!









به جرات می توانم بگویم که مجنون شده ام!

یک عمر گرفتار زندانی به ابعاد یک متر و هفتاد

و هفت سانتی متر در نیم متر بودن٬

مسلما ثمره ای بهتر از این نمی تواند داشته باشد!

باید از ابتدا می دانستم که من٬

تحمل اتاقکی به این کوچکی را نخواهم داشت. باید از اول

می فهمیدم که محدود کردنِ نامحدود٬
 
امکان پذیر نیست. باید در همان لحظه ای که به فکر
 
ورود به این زندان بودم٬ متوجه این موضوع نیز می شدم

که وضع٬ همیشه به این صورت باقی نخواهد ماند٬

 بزرگ تر می شوم و بزرگ تر و در نهایت٬ در این اتاق کوچک٬

چاره ای برایم باقی نخواهد ماند جز کوچ. پرواز به اتاقی بزرگ تر.

اتاقی به اندازه ی بی نهایت در بی نهایت. اتاقی که ابتدای

وجودم را در آن صورت دادم و بعد٬ آن اشتباه بزرگ٬ آن

خطای نابخشوده٬ مرا در این حصار یک متری٬

محدود کرد! حال٬ چاره ای ندارم جز سفر...

و برای سفر  ٬ نیاز به انتظار دارم. انتظار

٬ تا بزرگ شوم و بزرگ شوم و... اتاقم را منفجر کنم!


نکاه من ، نگاه سکوت قلم است .

سکوتی که در آن هزاران حرف حک شده

و میدانم تو حرف حرف این سکوت را خواندی و
 
به خاطرش گریسته ای

کاش من هم قطره ای از اشکت بودم



در جواب همه دوستانم که به من سر  میزنن فقط  می تونم بگم ....



دوباره و هر بار یک طلوع زیبا

من که عاشق طلوع خورشیدم

و تو ای دوست نازنین که امروز به من سر میزنی

و با مهربانی نظرت را مینویسی

                      
خورشید وبلاگ منی

                      
  از تو مهربان ممنونم