غریبه ام در جمع

 

 

 

باورهایم را از غریب آبادی آورده ام که رنگ ماندن داشت

 

اما به غروب سردی پیوند خورد که معنای هجرت داشت.

 

 باور کنید باورهایم تنها جاودانگی تنهاییهایم را تثبیت می کنند

 

 و غربتم دردهایم را تشدید می کنند.

 

باور کنید آمده ام میان شما غریبه ای تازه باشم

 

 غریبه ای منفرد اما گمشده در دنیایتان، کاش باور می کردید

 

از واقعیت دنیایم بریده ام

 

و به شهری آمده ام که مثل قصر رویایی است

 

 و مثل خواب گاهی تلخ و گاهی شیرین.

 

 می خواهم فریاد زنم شاید پنجره بیدار شود

 

و مرا دوباره به سیاهی دنیای سردم پیوند زند.

 

 باور کنید آمده ام تا دستهای سردم را

 

 در تکامل سبزو گرمی محبتهایتان سبز و گرم کنم.

 

اما پذیرای یک غریبه خواهید بود،

 

 غریبه ای که روزی آشنای مهربانیهایتان بود

 

 و چون به خطا پرواز کرد از حضور بودنتان دورش کردید

 

و آیا باز پذیرا خواهید بود دستهایی را که مثل شب سیاه

 

 و مثل غروب تب زده است

 

اما هنوز به التماس بوسه گاه دستهایتان

 

 بارانی ترین شب چشمانش و زنده نگه داشته تا شاید پذیرا گردد. 

 

 

 

صدای خش خش برگها

 

windows lohan vista | For view real size please click on picture.

 

آنکس که می گفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد
 

 

رهگذری بود که روی برگهای خشک پاییز راه می رفت...
 

 

صدای خش خش ِ برگها همان آوازی بود که من  گمان می کردم
 

 

می گوید: دوستت دارم!

.

.

.

  

 

می خواهی بروی ... بی بهانه برو...


rose

می خواهی بروی ... بی بهانه برو...

بیدار نکن خاطره های خواب آلوده را !!

برو ... نگاه هم نکن !!

نمی خواهم ببینی که هنوز نرفته ... دلم برایت تنگ است

مانده ام چه کنم ؟

التماست کنم؟

نه ... این ، ممکن نیست!

شکستنی نیست غرورم ... همانند قلبم

می خواهی بروی

نه حرف بزن ، نه چیزی بگو !

نیست شو ... چون غریبه ها در مه و دود

می خواهی بروی

برو ... تنها بگذار مرا با رویاهایم ...

 

چگونه باید از تو متنفر شد

 Tomb Raider

 

قدمهایم را روی رد پاهایت می گذاشتم

چون فکر می کردم اگر مانند تو باشم

دوستم خواهی داشت !

عزیزم هرگز نمی دانستم

تو حتی از خودت هم فراری هستی

فقط به تو فکر می کردم ... 

و...

در رویا که نمیشد تو را آنگونه که هستی ببینم؟

نه ...

مرا ببخش که از تو یک بت ساخته بودم

سادگیم را به حساب حماقتم مگذار

چون من واقعا ساده بودم ...

 نه احمق!!

من همانی بودم که می دیدی ... نه بهتر ... نه بدتر...

و این بدترین ضعف من است !

کاش مثل آنها که می دانند ...

میدانستم چگونه باید فریبت داد !

و چگونه باید از تو متنفر شد

 وقتی بی تفاوت از همه چیز گذشتی

از آن همه احساس پاک ...

از آن همه مهربانی ...

از آن همه خاطره ...

از آن قلب عاشق ...

و چگونه باید از تو متنفر شد

 وقتی غرورم را زیر پا له کردی !!

کاش میدانستم چگونه باید فراموشت کرد ...


کاش می دانستم !!

                                                        

 

دویدن من برای رسیدن به اوج چشمانت

 

زندگی در گذر زمان ...

من در امتداد خط نگاهت ...

دویدن زمان برای پیوستن به تاریخ

دویدن من برای رسیدن به اوج چشمانت

زمان همیشه به تاریخ پیوست !

افسوس که من

پشت خط شروع هنوز

در جا می زنم!!   

 

rose       

    

 

چه زجری می کشد آنکس که انسان است ...

 

 

 

نمی دانم! وتقدیس ندانستن برایم گاه شیرین است

و حتی گاهگاهی دوست می دارم ندانم هیچ چیزی را

ندانم بغض های خسته در مجرای آه آلود یک دریا نفس را

که از طغیان ماتم تا ابد آهسته می نالند

ندانم! قصه های تلخ و شیرین نهفته در دل مهتاب گون شب

که هر دفترسرود قهرهای خاکیان و عجز این افلاکیان را

می کند فریاد

ندانم! شبنم بنشسته روی چشم باران را

که از بیگانگی های زمین ، با اشکهایش یکصدا گشته

و می بارد چنان مغرور و خاضع ، تا جهان را پاک گرداند ز ناپاکی

ندانم! حرف طوفان را که بعضی وقت ، بی غیرت!

بسان باد می آید و گاهی چون نسیم ، آرام

رهپوی دیار صبح می گردد برای بردن پیغام های عاشقان

تا مرزهای دور ناپیدا

                                    

867R-1537

 

و یا بهرنوازش کردن یک گونه آشفته و حیران

به هر سو می زند تا که بیابد خسته قلبی را

ندانم! چشم های منتظر، هر روز

با یک خواهش تکراری و معصوم

به وسعت پرازخالی ، یأس می دوزند

و حتی یک اشارت نیست تا از خستگی ها شان

به آن یک روزنه ، وارسته ، دل بندند

ندانم! حرفهای مانده در قلب شقایق را

که حتی یک نفر طاقت نمی آرد شنیدن را

و او یکریز می سوزد ، ولی لبهای او خاموش

صدایش مانده زیر ضربه های مهلک انسان

 

 

 

کسی حتی کلامی را از او اینجا نمی خواند

همه در وصف یک سنبل قلم در دست می گیرند

ندانم! حرفهایی را که با فریاد همراهند

ولی از هیبت صدماجراخاموش می مانند

و تنها با کلام دیده ها ، آن حرف ها ، آغاز می گردند

ندانم! قدرت اینجا مرکزش یکجا و اندیشه به جای

دیگری پرت است و اندیشه بدون بازوی قدرت

هماره زیرشلاق ستم ، محکوم ، می جنگد

ندانم این کسان بی شرم ، آن ماران ضحاکند

که بر دوش حقیقت سر بر آورند از یک بوسه شیطان

 

به قصد کشتن آزادی و ایمان و خوبی ها

ندانم! ابتذال واژههایی را ، که با دست قلم

در شهر باورها ، زیر عطر سوسن و نرگس

شمیم عشق میدزدند

ندانم! زندگی رسم خوشایندی است

که در این التهاب لحظه ها من نیز ،

به دوشم کوله باری از نفهمیدن بیاندازم ،

و در صد حادثه ، آرام ، ره پویم

ندانم!

اینچنین دانستنی ها سخت دشوار است

چه زجری می کشد آنکس که انسان است و

از احساس سرشار است

 

خیلی دوستت دارم خیلی زیاد 

 

 

ای تنها بی همتا

Taraneh ha groups


 

از دورترین نقطه تردید
 
از بلند ترین نقطه کوه
 
و سبزترین برگ
 
و از هر چیز دیگر بلندتر
 
صدایت میزنم و میگویم
 
دوستت دارم
 
ای تنها بی همتا
 
 
 

چگونه دوستت دارم ؟


 

چگونه دوستت دارم ؟ 

 بگذار بشمرم :  تورا با عمق و عرض و طول دوستت دارم، 

 با احساسات نامرئی به اندازهء پایان هستی، 

 من تو را هر روز دوست دارم مثل نیاز انسان به آفتاب و شمع، 

 تو را آزادانه دوست دارم مثل تلاش انسان برای رسیدن به حق، 

 تو را خالصانه دوست دارم مثل احساس بعد از دی،

  تو را به اندازه قدیمی و ایمان کودکی ام دوست دارم

 با عشقی که سالها گم کرده ام

 با نفسم و با معصومیت از دست رفته ام.

 
 از دشمنی تا دوستی یک لبخند،

از جدایی تا پیوند یک قدم،

 از توقف تا پیشرفت یک حرکت،

 از عداوت تا صمیمیت یک گذشت،

از شکست تا پیروزی یک شهامت،

 از عقب گرد تا جهش یک جرات،

از نفرت تا علاقه یک محبت،

 از خست تا سخاوت یک همت،

 از صلح تا جنگ یک جرقه،

 از آزادی تا زندان یک غفلت.

 َ
عشق یعنی قطره قطره آب شدن...

 در وفــور اشـک یـار گـــریان شـــدن

عشق یعنی بر دلی چیره شدن...

 دست از جان شستن و مـجنون شـــدن،

عشق یعنی در حضور باران طوفان شدن...

در کنار قاصدک رقصیدن و پرپر شدن،

عشق یعنی در عمیق قلب یار ساکن شدن...

بر دامان وی افتادن و بی جان شدن،

عشق یعنی در پی باد رفتن و راهی شدن...

 از فراز کوه ها بگذشتن و پیدا شدن .

 نمی دانم محبت را بـر چه کاغذی بنویسم که هرگز پاره نشود.

بـرچـه گلـی بـنویـسم که هـرگز پرپر نشـود.

 بـر چه دیواری بنویسم که هرگز پاک نشود.

 بـر چه آبـی بنویسم که هـرگز گل آلود نشود

 بـر چه قلـبی بنویسم که هـرگز سـنگ نشود؟ 

.

.

.



 

 هر چه می کنم به چشمانم نگاه کن .

آنوقت تو خواهی دید که چقدر برایم ارزش داری در قلبت جستجو کن، 

 در روحت جستجو کن و وقتی که مرا پیدا کردی دیگر نخواهی گشت

 به من نگو که ارزش سعی کردن ندارد تو نمی توانی بگویی که ارزش مردن ندارد.

می دانی که اینگونه است هر چه می کنم برای تو می کنم.

  به قلب من بنگر در خواهی یافت که چیزی برای پنهان کردن ندارم

 مرا آنگونه که هستم بپذیر

  جانم را بگیر همه چیز را خواهم داد

 همه چیز را خواهم داد نگو که ارزش جنگیدن ندارد

 

  در برق آن نگاهت هر شب رهایم

ای دوست شاعر شدم

 که روزی وصفت کنم

 ای  دوست چشمان پر فروغت میعادگاه عشق است من آسمان چشمانت را می ستانم


 در آینه ی پر فروغ نگاهت

 در اعماق سکوتت تنها محبت رامی بینم،

 مهر تو در ذره ذره وجودم رخنه کرده

سکوت زندگی ام را شکسته

 و حقیقت را به من نشان داده

 و حالا به پاکترین و مقدس ترین دوستی های دنیا قسم می خورم

 دوستت دارم

 دوست ندارم بگویم دوستت دارم دوست دارم احساس کنی که دوستت دارم .

 خانه ام وقتی که می آیی تمامش مال تو هر چه دارم غیر تنهایی تمامش مال تو

صد دو بیتی صد غزل دارم و حتی یک بغل شعرهای خوب نیمایی تمامش مال تو

 ضربه آهنگ غزلهایم صدای پای توست این صدای پای رؤ‌یایی تمامش مال تو .

 می دونی چرا وقتی می خوای بری تو رویا چشمهات رو می بندی؟ ...

 وقتی می خوای گریه کنی یا می خوای فکر کنی؟

... حتی وقتی می خوای کسی رو ببوسی چشمهات رو می بندی ؟

چون  قشنگترین چیزهای این دنیا در این لحظات قابل دیدن نیستند .

 

 

 

زندگی

زندگی چون گل سرخیست

 پر از عطر پر ازخار پر از برگ لطیف

یادمان باشد اگر گل چیدیم

 عطر و خار و گل و برگ

همه همسایهء دیوار به دیوار همند

.

.

.

 

 

عشق تنها معجزه قرن است

 

تمام دیشب را به خاطر نوشتن این سیاهه بیدار ماندم 

 باید آن چیزی می شد که دلم می خواست.

 همه چیز برای نوشتنم مهیا بود فنجان قهو ام ،

 ترانه دلخواهم  و پنجره ای که رو به مهتاب باز بود.


زاویه نشستنم را طوری تنظیم کردم که

 چشم هایم با نور ماه تلاقی کند .


بعد دست به قلم بردم و فرو رفتم

 در همان حالت خلسه همیشگی ...


حالا می توانستم بنویسم !

تصمیم نداشتم این بار به انزوای درونم پناه ببرم

 و زخم های عقده شده دلم را به کاغذ بخیه بزنم !

 
می خواستم قبل از رفتنم چیزی بنویسم که بر دل بنشیند.


آخر دل گویه های من باید

 رنگ عشق می گرفت و بوی امید می داد

 

ولی باید می رفتم 


می دانم دلم اینجا خواهد بود پیش شما ،

 شمایی که مرا فهمیده اید

 و بی شک دلتنگ حضورتان خواهم بود


دیشب چه اشتیاقی داشتند همسایه های با احساس ما !

همه در تکاپوی چراغانی کردن کوچه ،

 بستن نوارهای بافته و زرورق های رشته شده ....


چه حالی داشت بودن درکنار آن همسایه های شاد

 و دیدن کوچه ای که از آویختن ریس های الوان به خود می بالید !

 

پاسی از شب گذشته بود!


فروهر ها رقص کنان

 

در حلقه با شکوهشان مرا به جمع خود میخواندند ...

 
و من در جذبه آن نیروی سحر آمیز این گونه نگاشتم

 

آنچه را که در دل داشتم :

 


عشق تنها معجزه قرن است

 

یک لحظه عشق لحظه ای از ابدیت است


من شهامت آن را ندارم که

 

در مقابل تمام تاریخ بایستم و بگویم :

 

 عشق تنها معجزه قرن است


من عاشقم  


توعاشقی

 
ما عاشقیم

 
ما عاشقیم که می گذاریم عشق به ماوراء بنگرد

 


ما عاشقیم که می گذاریم عشق در بطن مادر هستی جان بگیرد

 

عشق یک التزام است!

 

جسم با غذا دوام یابد ولی روح تنها با عشق !

  


عشق نهایت دیوانگیست آنگونه که عاشق دیوانه است

 


عشق مکاشفه ای در ژرفای خیال توست

 


عشق تمثال آزادی و آزادگی توست

 


عشق در ضربان قلب تو طپش می کند

 

عشق کور را بینا می کند !!!!

 


آری ! عشق تنها معجزه قرن است

 


زندگی را در عشق معنا کن

 

 و عشق را هدیه کن تا سپاس معشوق را بر انگیزی

 


بگذار عشق نیایش تو باشد

 


آواز تو باشد

 

قانون تو باشد

 
بگذار عشق فرمان دهد تا محال سر تسلیم فرود آورد

 


یک لحظه عشق ، لحظه ای از ابدیت است

 

 

 


مگذار عشق در سطح یک واژه بماند !