ماه من

 

 

 مرا عهدیست با ماهی،که آن ماه ماهِ من باشد

 مرا قولیست با جانان ،که جانان جانِ من باشد

 

 دوستت می دارم بی آنکه بخواهم ات....

 

.

.

.

دلم برای خودم تنگ شده

برای همه روزهایی که نبودم

برای همه روزهایی که خاطره شده برام

برای زمانی که هنوز به دنیا نیومده بودم

برای بچگی ام ، برای زمانی که عاشق نبودم...

دلم می خواد یه جا باشم به جز اینجا که الان هستم...

نمی دونم کجا و کی ...

دلم برای همه ی روزهایی که همه خوب بودن تنگه....

.

..

فرشته ی من،

تمام هستی و وجودم؛جان جانانم

امروز تنها چند کلمه آن هم با مداد برایت نوشته بودم

 که تا مدتی  وضعیت جا و مکانم مشخص نمی شود.

چه اتلاف وقت بیهوده ای!

چرا باید این غم و اندوه عمیق وجود داشته باشد؟

آیا عشق ما نمی تواند بدون آنکه قربانی بگیرد ادامه داشته باشد؟

 بدون آنکه همه چیزمان را بگیرد؟

آیا می توانی این وضع را عوض کنی؟

اینکه من تماماٌ به تو تعلق ندارم

و تو هم نمی توانی تمام و کمال از آن من باشی

چه شگفت انگیز است!

به زیبایی طبیعت که همان عشق راستین است

بنگر تا به آرامش برسی؛

عشق هست و نیست تو را طلب می کند

 و به راستی که حق با اوست

 حکایت عشق من و تو نیز از این قرار است

اگر به وصال کامل برسیم دیگر از عذاب فراق آزرده نخواهیم شد

بگذار برای لحظه ای از دنیا و ما فیها رها شده و به خودمان بپردازیم

بی گمان یکدیگر را خواهیم دید

حرف های بسیاری در دل دارم که باید به تو بگویم.

شاد باش.ای تنها گنج واقعی من بمان!

ای هستی من!

 بدون شک خداوند آرامشی را به ما هدیه خواهد داد که بهترین هدیه است

 



 
   

این سکوت شکسته در قلبم صدایم را اشک گونه فریاد می زند!!

 

وقتی در تنهایی خودم قدم می زنم

خاطرات با تو بودن ، آرامشم را به هم میزند

چه  پریشانی لذت بخشی ست دلتنگ تو بودن

دلم برای شنیدن صدایت تنگ شده..

برای دیدنت...

دیشب در خواب منتظر آمدنت بودم،

اما به خوابم هم نیامدی

 و درد انتظار را در خواب هم حس کردم...

 

   

 

ای سفر کرده از دیار من

ای مرکب سوار عشق دیروزم

و ای قبله گاه خاک ارزویم

حال پس از سالها دوری

با کدام احساس وجودیت مرا به فراخوانی دعوت مینمایی ؛

و در اندیشه گاه غربت انتظارم

با کدام سلام مرا پاسخ می خواهی...

کاش لحظه های ترک خوردن و شکستنم

 را به نظاره می نشاندی؛

کاش در اغاز ان ارزوهای محو

مراپایانی خوش بودی

و سر گذشت بی کسی های مرا

در صفحه دلت به یادگار می نشاندی ،

اما یه چیز ازتو برایم مانده ..

دفتر خاطرات دلم در این سالهای متمادی

ان را به تو خواهم داد ؛

فقط ارام ورقش بزن چون بسیار نازک است ...

واینک؛

بازگشتی و احساس ترانه داری

اما ؛

این بار ترانه را من برایت خواهم خواند

با شعری غرقه در سکوت که یک بیتش خاطرم است !

و نیمه دیگرش فاصله هاییست غرقه در ابهام..

با سازی خسته و شکسته

اهنگی از غم واندوه

و صدایی بغض الود از روزگار ...

دیگر در مسلکگاه عشق ما

 صدایی جز سکوت به گوش نمی رسد؛

واین سکوت شکسته در قلبم

 صدایم را اشک گونه فریاد می زند

و خط فاصله بین منو تو را تیره تر می کشد

حال

تو به اینده خود برگرد ومن با گذشته ام ،

نظاره گر شکستنم در چشمان اینه میمانم ...

rose

 

خورشید را به جای گرمایت گذاشتم

ونسیم را به جای نفست.

کفش هایم هم به خاطراتت نزدیک است،

می توانم بهار را هم با مهربانیت تعبیر کنم.

اما جای خالی تو را،

 اشک هم پر نمی کند ...

راستی؛

چه می شود کرد؟؟؟

سرنوشت،

خیلی پر زور تر از من است!

 

 عزیز من,

درکم کن!

من تمام تو را دوست دارم...

از چشم ها تا پاها,

تا ناخن ها,

تا درونت,

و تمامی آن روشنایی را

که با خود داری...

آزارم نداده ای,

فقط در انتظارم گذاشته ای

رنجی نبردم عزیز من,

تنها انتظارت را کشیدم...

 

                                                                     "پابلو نرودا"

 

رفتنت موج غریبیست که دل می شکند....

  

با حالتی غریب و دلی شکسته ؛

 کنار شقایقهای راه چمباتمه زده ام ؛

 خورشید نیز رو به سرخی دارد .

 و چه غمگین غروب میکند و

 بغض نهان مرا آشکار می سازد ؛

 باز دلگیرم از نیامدنت !!!

 کاش زودتر برگردی ...

.

.

.

همیشه مهم تو بودی

 اگه غروری بود برای تو بود

 اگه احساسی بود باز هم برای تو بود

 و من قانع به یه نگاه تو بودم

 نگاهی که همیشه یه چیزی شبیه غم غریب

یه غروب پاییزی توش بود

یه حس که بهم میگفت

اون یه روزی میره ...

.

.

.

 نمیدانم ...

از خوابی دلپذیر برخاسته ام

یا به خوابی سنگین فرو رفته ام !

چشم که باز کردم ...

دیگر ندیدمت !

از دست داده بودمت

چه فرقی می کرد ...

خواب یا بیدار ؟

مست یا هشیار ؟

از دست دادمت ...

.

.

.

دوری از تو چه ناگوار است

و من در حسرت دیدار تو ...

با تمام وجود فریاد می زنم فریاد ....

لحظه ای با من باش

.

.

. 

سایه ام ، با وسعت نگاه  تو در آسمان

و من، با خیال تو

لحظه لحظه بی قرار

ای تو جاری، ای تو بودنم

ای تو آرام وجودم

و دگر بار تو را می خواهم

و تو را می جویم

لحظه ای با من باش

تا به اندازه ی اندام ظریف مهتاب

شب را با تو تعبیر کنم

جز به ناگه

در این خواب سحرگاهی خود

من نمی دانم که هستی و چه هستی؟

از کجایی؟

لحظه ای با من باش

لحظه ای ....

     

ماه و خدا

 

 خدایا!

از عظمت مهربانیت در حیرتم .

چگونه به من محبت میکنی

 در حالی که در سرزمین وجودم

 فصل سرد شیطانی حاکم است.

 خدایا!

 سجده میکنم در برابرت

 که اینقدر در برابر من و گناهان من صبوری.

 کمکم کن

 تا این مهربانی هایت را درک کنم.

        

 .

.

.

گاهی شبا گریه کنون میام در خونه ی تو

داد می زنم  می گم منم عاشقه دیونه ی تو

می گم منم اون که شده اسیر مهربونیات

اون که یه عمر عاشقه به اون همه لطف وصفات

 وقتی تو این دنیای تو کار دلم گیر می کنه

حسادتت قلب منو از آدما سیر می کنه

میام در خونه تو می گم به فریادم برس

 رو می کنم به آسمون می گم به داد من برس

آخه تو محبوب منی ، عزیز من، خوب منی

 تویی تویی خدای من ، خدای با صفای من

 تو روحمی

تو جونمی

تو قلبمی

 تو خونمی

خدای مهربون من ، عشق تو توی خون من

وقتی تو این دنیای تو کار دلم گیر می کنه

حسادتت قلب منو از آدما سیر می کنه

 میام در خونه تو می گم به فریادم برس

رو می کنم به آسمون می گم به داد من برس

  

چقدر خوشبختم !

چقدر خوشبختم !

می توانم بنویسم: آسمان آبی ست !

می توانم بخندم

فکر کنم

گریه کنم ...

می توانم در دلم به ابر و باد بد بگویم !

می توانم عکس ِ سیاه و سفید تو را ببوسم

و باور کنم

که در آنسوی سواحل ِ رؤیا

با تماس ِ نابهنگام گرمایی به گونه ات

از خواب می پری !

می توانم هزار مرتبه نام تو را زیر لب تکرار کنم

می توانم روزنامه بخوانم

جدول حل کنم

قدم بزنم !

(پنج قدم به جلو،

پنج قدم به عقب

و یا برعکس!)

می توانم گوشی تلفن را بردارم

و با گرفتن شماره ای

همصحبت صدای تو شوم

که درس ِ سرعت ثانیه ها را مرور می کند!

(ساعت دوازده و بیست و هشت دقیقه،

ساعت دوازده و ...)

می توانم خواب ِ کاج و کبوتر را ببینم


می توان پنجره را ببندم

و سیمهای گیتارم را

در تکاپوی رسیدن ِ ریتمها پاره کنم!

می توانم بلند بلند آواز بخوانم!

(بیچاره همسایه ها!)

حتا این روزها

می توانم با فشار دکمه ای،

برگهای بارانی شبکه پیام را ورق بزنم!

می توانم شعر بگویم،

شعر بدزدم،

شعر بسازم،

شعر بنویسم!

ولی نمی دانم چرا

وقتی دست می برم که در دفترم بنویسم:

«آسمان ابری ست»

نُک های ناماندگان این مدادهای وامانده می شکنند

تو می دانی چرا !؟ ...

 

دلتنگی

 

میان کوچه می پیچد صدای پای دلتنگی

به جانم می زند آتش غم شبهای دلتنگی

چنان وامانده ام در خود که از من می گریزد غم

منم تصویر تنهایی منم معنای دلتنگی

چه می پرسی زحال من؟ که من تفسیر اندوهم

 سرم ماوای سوداها دلم صحرای دلتنگی

در آن ساعت که چشمانت به خوابی خوش فرو رفت

میان کوچه های شب شدم همپای دلتنگی

شبی تا صبح با یادت نهانی اشک باریدم

صفایی کرده ام در آن شب زیبای دلتنگی

 

 

حس تنهایی

 

حس سقوط دارم

و حس تنهایی

هیچ به چشمان کودکان گمشده در شلوغی های خیابان توجه کرده اید ؟

و من در آینه دیدمشان

چشمانی که فریاد میزدند گم شده ایم

راه من تاریک است

روشنی از دور دست

باز مرا سوی خویش می خواند

و من به زخم های پای خویش می نگرم

و کور کورانه به دنبال کوره راه ها هستم

و من به همه ی فانوس داران حسرت میخورم

من به همه ی عشق های دنیا لبخند می زنم

و برای همه ی عشق های دنیا اسپند دود می کنم

و آنقدر اسپند دود کرده ام که چشمانم پر اشک شده اند

و برای شادی همه قلبهایی که برای هم می تپند دعا میکنم

چه عبث پیمودم

چه خیالی  ....   چه خیالی    ،

 دل من  در رویاست

زندگی در  جنگ است !!

 

دیگه امیدواری های خودم هم برایم فایده ندارد

 

من فقط امید به مهربانیش بسته ام

تابوت و تبر

واینک ... این منم

نفس عمیق

محبث شده

توانستم...!

به تبرم می نگرم...

فراتر از دوست داشتن

رنگش را می پسندم

فراتر از رنگش

می بویمش ...

تعفنیست زنگ زده

تعفن! نه از تبر است

که تبر حاصل زمان است

 

برو!

برو!

در زیر تخت من چمدانم را می یابی

رمز آن 666

می توانی ...

انگشتانم را آماده کرده ام

شهوت تبر را می بویم

بویش آشناست

انگشتانم را روی زمین می بینم

همچون کرم هایی گرسنه

که به دنبال مدفون شده ای دیگرند

مرا می یابند ...

کرم ها

چشمانم را ترجیح می دهند

هاله ی سیاهی در برم گرفته است

سقف تابوتم چوبین نیست

و اینک

این تویی

با یک تبر

ارضاء شده

چمدان تورا می خواند

و تبر با لالایی تو به خواب میرود

تله پاتیست بین تابوت و تبرم.

 

یک نفر از دور می آید

یک نفر از دور می آید  

یک نفر دارد سکوت مبهم این کوچه را با گامهای خود می آشوبد

یک نفر دارد فضای کوچه را با عطر خود آغشته می سازد

با قدمهای بلند و نرم

با نگاهی سرکش و مغرور

ای نفس های شکسته، ای طپش ها      

ای تن سرشار خواهشها       

 ای تمامی ترجمان بازگشت او

ای دل بی تاب و نا آرام       

 لحظه ای ، آرام

کاش هرگز او نمی آمد            

کاش هرگز سایه او را نمی دیدم

کاش راه کوچه ما بی انتها بود              

 کاش هرگز ضربه پایش سکوت کوچه ما را ناگه نمی آشفت

کاش چشمانم تن بیگانه او را نمی پایید

                                               کاش او هرگز نمی آمد.../

.

.

.

همه جا سکوت بود

 

و دنیا چون همیشه ...

 

هوا هم ناجوانمردانه سرد

 

و او تنها مرا می خواند

 

و من خسته

 

دست و پا بسته

 

دل شکسته

 

افکاری از هم گسیخته

 

زنجیر زندگی از هم گسسته

 

خواندمش...

 

سلام بر اولین و آخرین عشق

 

سلام

 

سلامم را تو پاسخ گو

 

....

 

زندگی با تو برایم چون آب

 

و بی تو چون سراب

 

با عشق تو داغ

 

و بی عشق تو ...

 

با حضور تو گرم

 

بی حضور تو سرد

 

با نگاه تو ...

 

و من تا همیشه تو را ستودم

 

بیدان مجنون را قسم که سایه سار حضور تو بودند

 

و اقاقی ها را شاهد

 

که غنچه هایی از عشق به زیر پایت شکفتند

 

و دنیای بی وفا را متهم

 

که در دادگاه ما شهادت دروغ داد

 

و عشق تو را پوچ دانست

 

و ما را به هیچ و پوچ بر دار زندگی اعدام کرد

 

 و حال می گذرد آن روزها

 

و تو هنوز هم صبای منی

 

و اولین و آخرین عشق

 

پس از یاد ببر روزهای تلخ را

 

و به خاطر بسپار که زندگی همیشه زیباست

 

حتی اگر تو را بر خود دار زند

 

اما مرا از یاد ببر ...