جدایی

 

منم کم کم دارم به دوریش و جدایی عادت
 
می کنم امیدوارم حال هیچکدومتون مث من نباشه هیچوقت ......
 
دیگه حتی دوست ندارم اسمی از تو من بیارم
برو و خیال نکن که هنوزم دوست دارم
تو مث دروغ ساده دلمو ازم گرفتی
رفتم از خیالت اما حیف که از یادم نرفتی
کاش از اول می دونستم چشمت دنبال اونه
من ساده فکر می کردم دل تو با من می مونه
یه روزی بی اختیار اومدم دنبال تو
دلمو پس م گیرم دیگه نیستش مال تو
منو شکستی تو چه آسون رفتی از کنار من
واسم هیچ خیالی نیست حالا که نیستی یار من
تو با این دورنگی ها یه روزی تنها می مونی
یه روزی این ترانه رو تو برای اون می خونی
برای اون می خونی......................
شاعر نیم و شعر ندانم چه باشد
من مرثیه خوان دل دیوانه خویشم
 
زاین دوبیت هم تقدیم می کنم به اونایی که باعث جدایی
این عشق قشنگ و پاک شدن
آن که از چشم تو انداخت مرا بی تقصیر
چشم دارم به همین درد گرفتار شود...................
منتظر عدل الهی می شینم

یادته؟

 
 
یادته؟ اومدی ازم پرسیدی
 
برای چی زنده هستی؟
 
در حالیکه تموم وجودم فریاد میزدش که
 
" فقط برای تو "
 
گفتم :برای هیچی
 
بعد من از تو پرسیدم که: واسه چی زنده هستی؟
 
در حالیکه اشک تو چشمای اسمونیت جمع شده بودش
 
گفتی:
 
به خاطر کسی که واسه ی هیچی زنده هست

 

یادمه بچگی ها

یادمه بچگی ها
روزها بی رنگ نمی شد
شبهامون مهتابی بود
کسی دلتنگ نمی شد
کوچه از فریاد ما
چشم رو ،رو هم نمی گذاشت
کسی تو باغ دل ،گل حسرت نمی کاشت
چشمهای پنجره مون بوی بارون می دادند
واسه با معرفتی
آدمها جون میدادند
یادمه بچگی ها
روزها بی رنگ نمی شد
شبهامون مهتابی بود
کسی دلتنگ نمی شد
خونمون کاهگلی و
کوچه ها خاکی بودند
ریش سفیدهای محل
مظهر پاکی بودند
حیاط مدرسه مون
از گل رازقی بود
کتابهای شعرمون
غزلها ،عاشقی بود
وقتی روشن میشدند
چراغ ستاره ها
باد بادکها رو
به شوق
پر میدادیم تو هوا
سفره مون خالی نبود
از بوی نون و پنیر
خوابهای خوش میدیدیم
همیشه روی حصیر
خونمون کاهگلی و
کوچه ها خالی بودند
ریش سفیدهای محل
مظهر پاکی بودند
حیاط مدرسه مون
از گل رازقی بود
کتابهای شعرمون
غزلها،عاشقی بود
چشمهای خوابمون
حالا بیدار نمیشند
عالم بچگی ها،
دیگه تکرار نمیشند

هنگامی که به دره ها و دشت ها فرود امدم خدا هم انجا بود

Welcome to www.Naghmeh.com

 

 

خدا
در روزهای کهن هنگامی که نخستین لرزش سخن به لبهایم آمداز کوه مقدس بالا رفتم و با خدا گفتم خداوندگارا من بنده توام و تا ابدتورا فرمان بردارم
اما خدا پاسخی نداد و مانند طوفانی سهمگین گذشت
آنگاه پس از هزار سال از کوه مقدس بالا رفتم و باز با خدا گفتم آفریدگارا من آفریده توام.تو مرا از گل ساختی و من همه چیزم را از تو دارم
اما خدا پاسخی ندادو مانند هزار بال تیز پرواز گذشت
آنگاه پس از هزار سال باز از کوه مقدس بالا رفتم و با خدا گفتمای پدر من من فرزند توام .توبارحمت و محبت مرا به دنیا اوردی و من با محبت و عبادت ملکوت تو را به ارث می برم
اما خدا پاسخی نداد و مانند مهی که تپه های دوردست را می پوشاند گذشت
آنگاه پس از هزار سال باز از کوه مقدس بالا رفتم . با خدا گفتم خدای من ای آرمان و سرانجام من من دیروز توام و تو فردای منی.من ریشه ی توام در خاک و تو کلاله منی در آسمان و ما باهم در برابر خورشید می بالیم
آنگاهخدا بر من خمید و در گوشم سخنان شیرینی به نجوا گفتو مانند دریایی که جویباری را در بر می گیرد مرا در بر گرفت
و هنگامی که به دره ها و دشت ها فرود امدم خدا هم انجا بود.

 

بچه بودم....

Welcome to www.Naghmeh.com

 

بچه بودم تو نبودی شبا زود خوابم می برد

دل کوچیکم فقط غصه بازی رو می خورد
بچه بودم چه قدر صاف و رون می خندیدم

خوبیش این بود که از کسی حرف بدی نمی شنیدم
بچه بودم همه هم مثل خودم بچه بودن

نرم و ساده مثل شنهای کنار ساحل
بچه بودم خبر از تو خبر از دروغ نبود
فکر و خیالم پریشون نبود
بچه بودم همه چی درست می شد ، سخت نبود

هیچکی اندازه ی من اونروزا خوشبخت نبود
بچه بودم کسی بی خود منو اذیت نمی کرد

مثل تو میون بازیا خیانت نمی کرد
بچه بودم عالمی بود آخه عاشق نبودم

از دست چشمای تو ، تو حسرت دق نبودم
بچه بودم دلمو هنوز کسی نبرده بود

هنوزم خدا اونو دست خودم سپرده بود
بچه بودم کسی مثل تو باهام بد نمی شد

بی توجه از کنار رؤیاهام رد نمی شد
 بچه بودم خبر از خواهش و التماس نبود
لا به لای دفترام ،‌جز دو تا برگ یاس نبود
بچه بودم انقدر از سادگیا دور نبودم
 واسه گوش دادن به تو ، انقدر مجبور نبودم
بچه بودم دلم از هیچکسی ناراضی نبود
فکر و ذکرم پیش هیچ چیزی به جز بازی نبود
بچه بودم بیشتر از این زمونا در می زدن

اون روزا بزرگترا بیشتر به هم سر می زدن
بچه بودم قلبای تو دفترم حقیقی بود
 روی دفتر خاطراتم عکس گل و پروانه بود
بچه بودم روزای هفته شبیه هم نبود

حواسم پهلوی اینکه چی بهت بگم نبود
بچه بودم شادی پر بود تو دل بادکنکم
آخر اون روزا کسی بود که بیاد به کمکم
بچه بودم اگه مثل حالا مجنون می شدم
از بزرگ شدن واسه ابد پشیمون می شدم
 

(من...)

Welcome to www.Naghmeh.com

 

من سراپا عشقم
 
من پر از تصویرم
 
من پراز همهمه ی شوق یک تصمیمم.
 
من پر از فریادم
 
آتشی بی تابم
 
دل تو جنس بهار
 
نخورد آتش من بر بالت!؟
 
تو پر از خواستنی
 
شعر پرواز منی
 
من سراپا اشکم
 
من پر از آغازم
 
من فقط عشق رسیدن به تو در خود دارم.
 
........
 
راه پر پیچ و خمیست
 
تا در خانه ی تو
 
راه بسیار و دلم غرق در حسرت تو.
 
رهگذر نیست دلم که رود راحت و سرد
 
بعد تو می دانم
 
من فقط گریه ی تبدار غمم.
 
.........
 
تو پر از رمزی و راز
 
چون شکفتن از خاک
 
من سراپا بیداد
 
پرم از وحشت راه.
 
ریشه ی تو تو زمین
 
ریشه ی من در باد
 
من تو را می خواهم
 
هر چه بادا بادا

میخواهم همگام با سایه تنهایم در خیال بارانی ام قدم بزنم

Welcome to www.Naghmeh.com

 

میخواهم همگام با سایه تنهایم در خیال بارانی ام قدم بزنم
و
چتر شکسته بغضم را بگشایم
می خواهم شاعر لحظه های تارم باشم و غزل غزل گریه کنم
میخواهم در کنار دریای دلواپسی انتظلر در انتهای جاده غربت بنشینم
و
نگاهم را به روزی بدوزم که همه تلخیها و ناباورانه ها از دیارم کوچ کنند
میخواهم آنقدر اشک بریزم تا که ابرها نزد چشمم خجل شوند
دلتنگی من وقتی به پایان میرسد که انتظار سرآید و اتاقم از عطر حضور او لبریز شود
من هنوز هم منتظر آمدنت در روز با خورشید مینشینم
و
آنگاه که خورشید غروب کند،باز هم در شب و دست در دست ستاره ها تا صبح
هَجی میکنم واژه انتظار را....!
تا تو برگردی........

برای تو و خویش

برای تو و خویش
چشمانی آرزو می کنم
که چراغها و نشانه ها را
در ظلمات مان
ببیند
 
گوشی
که صداها و شناسه ها را
در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش ، روحی
که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
 
و زبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوئیم .
 
مارگوت بیکل
 
 
 
 
20041105_01

 

باید فعل رفتن را صرف کرد

Welcome to www.Naghmeh.com

 

یادم می یاد مدادی داشتم کاغذی خطی می کشیدم خانه ای
 
یادم می یاد مهربانی بود صفا بود شوخی بود خنده های بی هدف بود
 
یادم می آید گریه بود ناراحتی های کم بود
 
یادم می آید دفتری داشتیم زیبا برای خودمون شکل می کشیدیم خانه عمو دایی
 
یادم می یاد خاله بازی مامان بازی و....
 
اما این هم یادم می یاد بیست ساله شدیم هرکداممون یک طرف من این طرف دنیا
 
وووو اون طرف دنیا ووووو رفت ئئئئئئ رفت
 
همه رفتند
 
اما چرا چرا
 
چرا دیگه خونه نمی کشیم چرا دیگه قهرمون رابا آشتی نمی شکنیم
 
چرا غم اومد نشست جای خوبی ها
 
چرا چرا
 
 
 
باید فعل رفتن را صرف کرد