کاش تو

 
کاش تو آن درخت سبزی بودی که با گشودن پنجره و دیدن تو دلشاد می شدم...

اما نه در پاییز و زمستان درختان سبز نیستند. پس شاید تو را از یاد ببرم.
 
کاش تو آن آسمان آبی بودی که با دیدن تو به آرامش میرسیدم...

اما نه آسمان گاهی ابری و دلگیر است.پس نمی خواهم تو را دلگیر ببینم.
 
کاش تو آن خورشید بودی که با نور خود به روحم گرما و روشنایی می بخشیدی...

اما نه کاش تو آن گل یاس سفیدی بودی که با بوییدنش لبخند بر لبانم می نشست...

اما نه گل یاس روزی پرپر می شود و تنها عطرش باقی می ماند.


پس بگذار آخرین آرزوهاییم را برایت بگویم کاش تو همان اتاق فیروزه ای من بودی که همیشه در کنارت باشم

و همیشه در تو محبوس باشم - آنگاه هرگز تو را فراموش نخواهم کرد و همیشه عطر گل یاس سفید تو در اتاقم خواهد پیچید.

 

   
 
   
 

قاصدک

 

 
از اصطکاک طولانی زندگیم خسته ام ... احساس می کنم دستی در باد رهاست ... چشمی به در روبرو منتظر است ...نمی دانم این در کجاست و نمیبینم این دست را .. ... جستجو می کنم اما نمی یابم این پله پرواز را
شعله آرزو درون من فسرد ه است و من زورقی به گل نشسته ام .. آتشکده ای خاموش شعله ای همیشه در باد وحشی رها ....آزرده از دست خشن باد .. من صدا می زنم و صدای من در باد گم می شود ... زنگوله ای به در آویخته در باد ... همواره می کوبد : من سایه گذران عمر بیحاصل توام .. ای دریغ از تو اگر کام نگیری از بهار! کاشکی زودتر زورق خود را به ساحل افکنده بودم .. کاشکی ... ! روزهای زیادی گذشته است و نهنگها کنار قایق من خودکشی کرده اند ....نمی دانم کدام روز هفته بود که قاصدکی در نسیم در دستان خشک من لغزید .. به او گفتم قاصدک دلت تردتر از برگ گل بنفشه هم که باشد امیدوار باش ... و قاصدک دست مرا سفت در آغوش گرفت !

ما خاموشیم

 
 
ما خاموشیم ، خاموش تر از نیمه شب کوچه
                                    ما ساکتیم ساکت تر از لحظه های برف
ما می اندیشیم و باران صدای ماست و باران صدای تنهائیست
                                    دست تو آیا دریچه ای نخواهد گشود ؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای آنان که چنین دوست می دارند ، خاک چندان وسیع نیست
اندوه کوهی نیست که از آن بالا رویم و گودالی نیست که در آن سر نگون شویم
اندوه راه صافی است که از امروز به فردا می رود .
و من با تنهایی خود بلوری  تراشیده ام به ابعاد جهان و آنرا در دریای اشک خود رها کردم
 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دل به تو دادم که به من قلو دهی
                                         نه  که به من ساندویچ دلمه دهی
دل به تو دادم که برام ناز کنی
                                        نه بری برای من جیگرکی باز کنی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فقط یک حرف دیگه رو بگم و تمام .
سکوتی در من اگر هست        از لبان تو آغاز می شود
 
 

همیشه میگن هر وقت دلت می گیره ....

همیشه میگن هر وقت دلت می گیره و کسی را هم نداری که باهاش حرف بزنی حرفاتو بنویس
 
 شاید اینجوری ارام بشی و یه ذره از غصه هات کم بشه.حالا من هم همین کار را می کنم اما نوشتن هم
 
سخته .راستش مشکل اصلی اینه که اینقدر دلم گرفته واحساس بدی دارم که نمی دانم از کجا باید شروع کنم
 
و چی بنویسم . حتی این روزها دیگه با خدا هم نمی تونم مثل سابق درددل کنم.انگار برای خدا هم مهم نیست
 
 وبه حرفام گوش نمی ده ولی قبلا که با خدا درددل میکردم خیلی اروم می شدم و احساس می کردم که خدا
 
منو درک میکنه و به حرفم گوش میده .برا همین همیشه حس غرور میکردم که خدا منو دوست داره
 
 و به حرفام گوش میده اما نمی دونم برای چی خدا دیگه به حرفام گوش نمی ده
 
 ودیگه به درد دلم گوش نمی ده . نمی دونم شاید هم باهام قهر کرده و شاید هم ....
 
چقدر خوب بود وقتی که با خدا حرف می زدم و اون به حرفام گوش میداد حس میکردم براش مهمم ...
 
 حتی ان مواقع دلم می خواست فریاد بزنم وبگم که خدا چقدر من را دوست دارده و چقدر عاشق منه
 
همونطور که من دوستش دارم . ولی الان احساس می کنم که دیگه خدا هم منو دوست نداره یعنی دیگه
 
 حوصله نداره که به حرفام گوش بده. نمی دانم چرا؟
 
 شاید اینکه غرق گناهم یا اینکه اونقدر شکایت این دنیا و مردمش را کردم
 
 که دیگه این حرفا براش عادی شده و دیگه دلش نمی خواد به حرفام گوش بده.
 
اخه مگه نمیگن خدا از بنده هاش رو برنمیگردونه پس چرا دیگه هوای منو نداره .
 
چرا وقتی ازش کمک میخوام دیگه کمکم نمی کنه ؟
 
چرا منو تنها گذاشته ؟ و هزار چرای بی جواب دیگه...
 
هر روز پشت پنجره موقع غروب دلم بدجوری میگیره.....
 
از خودم میپرسم چرا دیگه صدام رو نمیشنوه ؟
 
 چرا دیگه باهام حرف نمیزنه ؟
 
 چرا با من اشتی نمیکنه؟ چرا....
 
خدایا فقط یه فرصت ...فقط یه فرصته دیگه ازت میخوام
 
 
***********************
مرا به یاد بیاور

مرا ز یاد مبر

که انعکاس صدایم درون شب جاری‌ست

کسی نمی‌داند

که در سیاهی شب دشنه‌ای ست

در پشتم

که در سیاهی شب

خنجری‌ست در کتفم

مرا ندیدی
 
-
دیگر مرا نخواهی دید

که پشت پنجره سرشار از سیاهی شب

که پشت پنجره آواز دیگری جاری‌ست
 

 

شب غم انگیزیست

شب غم انگیزیست و جز دیدگان گریانم دمسازی ندارم
 
 دریایی هستم از درد.
 
 اما خاموش و محدود گویا تمام درهای اسمان گشوده
 
 شده تا همه بار غمش را بر سرم ببارد و همه چیز صاعقه دردیست که
 
خون باران چشمانم را دامن می زند. خزانم چه قدر طولانیست
 
گویی در لوح تقدیرم نوشته اند که بذر وجودم را در زمستانی سرد و
 
بایرترین زمین ارزو بپاشد و نهال هستیم را به دست سنگ دلترین دائه
 
روزگار بسپارد از بودن تنها فصل خزان زمستان را می فهمم.
 
بهار را برای لحظه ای زود گذر تر از ثانیه در خواب دیدهام. تنها ودر انبوه درد
 
مرا یاوری نیست تا این سیاهی غم که از ازل تا ابد بر روزگارم سایه افکنده
 
 و هر سخن وکلامم را به بوی خویش می امیزد تا عمق نگاهم را مکدر کند
 
قلم بدست میگیرم تا شاید این ضعیف ترین عصاره وجودم را قلم بتواند بر
 
دوش کاغذ پیاده کند.این تنها چیزی است که فریادم را تسکین خواهد داد.
 
فریادی که در گلویم خاموش مانده است.کیست که پای حدیثم بنشیند
 
 و مرا از دیر زمان تنهایی تا دل شکستگی امروز همسفر باشد؟
 
 
 به خود باز می گردم
 
به گذشته ای نه چندان دور که داغش هنوز تازه است
 
سخت وسوزان . کاش می توانستم هر وقت که اراده کنم
 
تمام گذشته های غم الود خود را محو سازم
 
پس ای خدا خدای من
 
ای تنها محرم من ای تنها با وفا با من ای همیشه همراه بر خشم فرو
 
خورده ام بر غصه نا گفته ام بر اشکهای سوزانم تنها تو شاهدی  تنهاییم
 
برای من خسته و دل شکسته ودنیای جلوی دیدگانم سرابی از امید است.
 
به این امید که روزی به هنگام غروب با مرگ
 
 از این هیاهوی مبتذل رها خواهم شد

کاش می دیدم چیست

کاش می دیدم چیست
 
آنچه از  کلام تو تا عمق وجودم جاریست!
 
صدای قلب تو را ،پشت آن حصار بلند همیشه می شنوم
 
من در آن لحظه که صدای موسیقی احساس تو را می شنوم
 
 
        برگ خشکیده ی ایمان را              در پنجه باد
        رقص شیطانی خواهش را             در آتش سبز!
        نور پنهانی بخشش را                  در چشمه ی مهر
                                                           می بینم.....
کاش می گفتی چیست
 
آنچه از کلام تو ، تا عمق وجودم جاریست......
 

دلم گرفت اینو نوشتم...

دلم گرفت اینو نوشتم...
 
 سلام ، نامت را می دانم ولی با مرامت آشنا ترم . تو بغض پنهان شعرهای منی تو هذیان غم انگیز شعرهای منی . سپید ترین دل و سیاه ترین چشمی ، اما آیا تو مرا به خاطر می آوری؟ من همانم که گر می گیرم از یاد وعده های فراموش شده تو و عاشقانه فرو می ریزم در زیر حجم سنگین باران خاطراتت . لحظه های با تو بودن را چگونه می توان از یاد برد ؟ بی آنکه به دیدارت هوس داشته باشم خیس انتظار توام . بی تو دنیا برای من دیناری نمی ارزد . هر لحظه یاد برق چشمانت به زخم خانه سینه ام نمک میزند و من بدون شرار نگاهت چگونه نفس به سینه برم ؟ آیا تو مرا به خاطر نمی آوری ؟

من همانم که روزی خواستی اجازه بدهم دوستم بداری و من در پاسخ سپیدترین خواهش تو ، سیاه ترین سکوت را تحویلت دادم خواستم تا از تو بگریزم تا به خود برسم غافل از اینکه از تو می گریختم تا به هیچ برسم . آری به هیچ... پس به من حق بده که دوستت داشته باشم .

به من حق بده ! نیستی که ببینی از دوری ات تمام شعرهایم تاول زده اند ! کجایی که ببینی بی تو نفسهایم بوی مرگ می دهند ؟ کاش بودی و می دیدی که بی تو آخرین نفسهایم را به تاراج می گذارم . اما تو را به حرمت و قداست عشقمان قسم می دهم که برای همیشه ما را از یاد ببر .

بگذار آنقدر تنها بمانم و آنقدر تنها بگریم که تمام نوشته هایم بوی باران بگیرد . ای زیباترین تو در وصف کوتاه من نمی گنجی . در آخر دلت را به آهن ، به سنگ بسپار و مرا به سرخی خون دل شقایق .

 

اونی که مدعی بود عاشقته تو رو تو فاصله ها تنها گذاشت بی خبر رفت تو این بیراه ها رد پاشم واسعه چشمات جا نذاشت آه دلو سوزوندی آه چرا نموندی اه دل سوزوندی آه چرا نموندی من هر ثانیه جنون تو واسعه من همین خیالتم بسه بزار جاده ها اشتباه برن ما که دستمون به هم نمی رسه تو حریر پیله های کاغذی واسعه من جاده رو ابریشم نکن من به پروانه شدن نمی رسم حرمت فاصلمون رو کم نکن

خانه ام...





خانه ام آتش گرفته ست، آتشی جانسوز

هرطرف می سوزد این آتش

پرده ها و فرش ها را تارشان با پود.

من به هر سو می دوم گریان
 
در لهیب آتش پر دود

وزمیان خنده هایم، تلخ

وخروش گریه ام، ناشاد

از درون خسته سوزان

می کنم فریاد، ای فریاد، ای فریاد.

خانه ام آتش گرفته ست، آتشی بیرحم

همچنان میسوزد این آتش

نقش هایی را که من بستم به خون دل

بر سر و چشم در و دیوار

در شب رسوای بی ساحل.

وای بر من، سوزد و سوزد

غنچه هایی را که پروردم به دشواری

در دهان گود گلدان ها

روزهای سخت بیماری.

از فراز بام هاشان، شاد

دشمنانم موذیانه خنده های فتح شان بر لب

برمن آتش به جان ناظر

در پناه این مشبک شب.

من به هرسو می دوم، گریان از این بیداد

می کنم فریاد، ای فریاد، ای فریاد.

وای برمن، همچنان می سوزد این آتش

آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان

و آنچه دارد منظر و ایوان.

من به دستان پر از تاول

این طرف را میکنم خاموش

وزلهیب آن روم از هوش،

زآن دگر سو شعله برخیزد، به گردش دود.

تا سحرگاهان که می داند، که بود من شود نابود.

خفته اند این همسایگانم شاد در بستر

صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر

وای، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب

مهربان همسایگانم از پی امداد ؟

سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد

می کنم فریاد، ای فریاد، ای فریاد...

مهدی اخوان ثالث





من ترک عشق شاهد و ساغر نمی‌کنم

صد بار توبه کردم و دیگر نمی‌کنم

باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور

با خاک کوی دوست برابر نمی‌کنم

تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است

گفتم کنایتی و مکرر نمی‌کنم

هرگز نمی‌شود ز سر خود خبر مرا

تا در میان میکده سر بر نمی‌کنم

ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن

محتاج جنگ نیست برادر نمی‌کنم

این تقویم تمام که با شاهدان شهر

ناز و کرشمه بر سر منبر نمی‌کنم

حافظ جناب پیر مغان جای دولت است

من ترک خاک بوسی این در نمی‌کنم