با «نه» شنیدن از تو که من کم نمیشوم!
مجنوننمـــای مــردم عالم نمیشوم
این اوّلیـــن خطای تو، حوّای سنگدل
پنداشــــتی بدون تو آدم نمیشوم
بعداز تو ای خزانزده دیگر برای هر
شببوی تشنهلبشده شبنم نمیشوم
دلخور نشو عزیز! از این خُلقِ بیخیال
گفتم که بی تو پاپیِ خُلقم نمیشوم
آه ای نگاههای تماشـــا، خداوکیل!
علّاف چشمهـــای شما هم نمیشوم
بگذار صـادقـانه بگـویـم بدون تو
هر کار می کنم... نه... نه... آدم نمیشوم
آن روز
که دیوار شیشه ای قلبم را شکافتی
و درآغوش مهر و محبت دیگران آرام گرفتی؛
همه نوازشت کردند.
بوسه بر گونهء خیست زدند.
دلداری ات دادند که:
خوب شد؛ جستی. رها شدی. پرواز کردی.
از آن فضای تنگ و تاریک و سوت و کور
از آن جای نمور و بی مقدار
با آن هوای همیشه ابری اش.
رفتی
من ماندم و ...
من ماندم و ...
**
مانده ام.
گاهی اینطور می شود. اینجای نوشته نمی دانم چه بگویم.
چند حرف به ذهنم می رسد اما کدام خوب است.
مثلا می شود گفت:
من ماندم و تنهایی و دلی که علاوه بر تمامی اوصاف بدش. حالا؛ بی قرار هم هست.
می دانم. تا باد بیاید و از اینجا بروم. تا ابدالآباد.
روی دست خودم باد خواهد کرد.(اینکه خوب نیست)
یا اینکه بگویم:
من ماندم و دل شکستگی و بی خیالی غیبت عجیب نا به هنگام تو.
اصلا خوب کردی. ناز
شستت؛ آمدی؛ بردی؛ زدی؛ ریختی؛ شکستی و رفتی؛ خوب کردی؛
گلی به گوشهء جمالت.
(این هم که حرف من نیست).
و یا یک طور دیگر:
من ماندم و دلم. دل دلم. عیب ندارد. حالا از همان دیوار ترک خورده که تو... رفته ای.
اشعه های نور بر من می تابد. روشنم کرده. دلم روشن است که...
(خوب این بهتر شد اما...)
**
هی... اماچه سود... وقتی که نیستی.
چه فرق می کند.
من این وقت ها
که بر سر سه راهی نوشته هایم می مانم.
گزینه چهارم را انتخاب می کنم:
(هیچکدام) را انتخاب نمی کنم.
سکوت
این( شاید عاشقانه) خیلی وقت است
در انتهای همان نقطه چین های بعد از( من ماندم و) تمام شده.
دلم می خواهد بروم زیر باران قدم بزنم.
قلبتون روتومشتتون بگیرید و تا اخر راه برید
اخه ادم عاشق باید از همه چیش حتی قلبشهم به راحتی بگزره....
توی غروب افتاب به اینده نگاه کنید
تا دستتون بیاد که کجای دنیا ایستادید و تا کجا باید برید
...
و در ته همه ی اینا یا بهتره بگیم اول و قبل از همه چیز به خدا تکیه کن
و با لسان مبارک حضرت حافظ برو تو دل دنیا....
تو آن جایی
و من این جا
در این فکر
که تا چه حد دوستت دارم
در این فکر
که تاچه حد برایم باارزشی
در این فکر
که تا چه حد دلتنگ توام
واقعآ دل تنگ توام
دوستان زیادی دارم ولی تو چیز دیگری هستی
شبها به آسمان نگاه میکنم وچشمان ترا جستجو میکنم
با خود میگویم چه میکنی؟
آیا تو هم داری به آسمان نگاه میکنی؟
آیا مرا دوست داری؟.................................
واقعآ دل تنگ توام و میخواهم این را بدانی
مهم نیست به کجا میروم و که را میبینم یا چه میکنم...
ولی این را بدون
دوستی ای چنین ژرف که در وجود تو
یافته ام را در دیگری نخواهم یافت
(((دوستت دارم،دوستت دارمو باز هم دوستت دارم)))
یک روز در خزان بی پایان بودن،
در تکرار روزهای بی احساس
و در جستجوی بهانهای برای گریز چشمان او بود
که مرا از قاب خاک برون برد،
پروازی فراتر از افسون و خوابی بیش از جنون.
در آن هنگام غرورم را گم کردم و نیاز را یافتم،
قدرتی به عمق یقین.
با گفتن راز دل وارد دریایی بیکران شدم
و حال با قلبی لبریز از زمزمه عشق سرگردان
در سفر چشمهای اویم و با تمام وجود میخوانم؛
گر شوم مجنون ز عشقت، تا ابد دیوانگی معنا ندارد...
تن تو ظهر تابستونو به یادم مى یاره
رنگ چشماى تو بارونو به یادم مى یاره
وقتى نیستى زندگیم فرقى با زندون نداره
قهر تو تلخى زندونو به یادم مى یاره
من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه
تو بزرگى مث اون لحظه که بارون مى زنه
تو همون خونى که هر لحظه تو رگهاى منه
تو مثل خواب گل سرخى لطیفى مثل خواب
من همونم که اگه بى تو باشه جون مى کنه
من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه
تو مثل وسوسه ى شکار یک شاپرکى
تو مثل شوق رها کردن یک بادبادکى
تو همیشه مثل یک قصه پر از حادثه اى
تو مثل شادى خواب کردن یک عروسکى
من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه
تو قشنگى مثل شکلایى که ابرا مى سازن
گلاى اطلسى از دیدن تو رنگ مى بازن
اگه مرداى تو قصه بدونن تو اینجایى
براى بردن تو با اسب بالدار مى تازن
من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه
تازگیه تو...